«اکنون او را با ثروت فراوان اخراج میکنید.» (11)
چوپایی
وقتی پادشاه این را شنید
وقتی متوجه شد که دختر صالحش آمده است،
پس خزانه را باز کرد و پول زیادی داد
او تمام مخازن خود را باز کرد و به او فرستاد که در خور یک دختر واقعی بود.(12)
مانترا کالا به پدر گفت
منتار کالا به پدرش گفت: «خواهر صالح برای من خیلی عزیز است.
امروز با خودم میبرمش
«امروز او را با خود میبرم و در باغهایمان پذیرایی میکنم.» (13)
با گفتن این جمله به قصر بازگشت
سپس در حالی که او را با خوشحالی به قصر خود می برد، گفت:
ای خواهر دینی! تو برای من خیلی عزیزی
از آنجایی که تو برای من بسیار عزیز هستی، میتوانی وارد خانه من شوی.(14)
ما به گفتگو ادامه خواهیم داد
هر دوی ما صحبت خواهیم کرد و مصائب خود را ریشه کن خواهیم کرد.
او را در پالانک برد
«سپس از همان قفسه بالا رفتند و به جنگل آمدند.(15)
(زمانی که) پالان از بازار گذشت
هنگامی که پالان از شهر می گذشت، مردم راه را به آنها دادند.
با این کار (آنها) برای کسی قابل مشاهده نبودند
دیده نمی شدند و به عشق ورزیدن مشغول بودند.(16)
آنها در نهایت لذت می بردند
علیرغم زیاده خواهی آنها در عشق ورزی، هیچ بدنی در بازار متوجه آنها نشد.
میترا در پالانی که توسط هشت کهارا حمل می شود
عاشق بر دوش هشت حامل، پاهای معشوق را در آغوش گرفته بود.(17)
همانطور که پالان در حال حرکت بود
در حالی که پالانک در حال حرکت بود، عاشق از تاب خوردن لذت می برد.
(ع) کهار صدای چیکون چیکون را از پالان می شنود.
در حالی که حاملان در حالی که راه می رفت پالان را تاب می دادند، او به شانه های معشوق چسبید.(18)
(آنها) رفتند و پالان را در نان گذاشتند
پالانک در جنگل قرار گرفت و آنها همیشه از عشق ورزی لذت می بردند.
(او) آنچه را که می خواست گرفت، آمیت دان
او مبالغ نامحدودی دریافت کرده بود و در نتیجه زنی را به کشور خود برد.(19).
راج کوماری نامه ای نوشت و آن را در پالانک نگه داشت
دختر نامه ای نوشت و در قفسه خانه رفت و به پدر و مادرش گفت:
که من این شخص را خیلی دوست داشتم،
"من از این مرد خوش تیپ خوشم آمد و به همین دلیل در این بازی بازی کردم." (20)
اون دختر ناتنی تو نبود
«او دختر صالح شما نبود که من با خود به تختگاه برده بودم.
گرفتن موی روماناسانی (کاچاری) (او را برداشتم).
«موهایش را با دارو کنده بودند و لباس زنانه و زینت بر تن کرده بود.(21)
پولی که لازم بود گرفته شده است
ما ثروت زیادی داشتیم و من پدر و مادرش را ملاقات کردم.
از زمانی که تو را ترک کردم،
از زمانی که شما را ترک کردم، از زندگی با او لذت بردم.(22)
دوهیرا
"ای پدر، باشد که کشورت شکوفا شود و تو با سعادت زندگی کنی،
«و ما را نیز برکت ده که از اینجا به بعد با خوشی زندگی کنیم.» (23) (1)
صد و نوزدهمین مَثَل گفتگوی فرخنده کریتار از راجا و وزیر، تکمیل شده با دعای خیر. (119) (2330)
دوهیرا
یک روز لرد لندرا تصمیم گرفت به خانه شیوا برود.
با دیدن خدای رودر در وضعیت ناراحت کننده، نگران شد.(1)
چوپایی
وقتی ایندرا (خدایان) رودرا را دید
وقتی رودر او را دید، خشمگین شد و او را با سنگ زد.
خشم (سپس رودرا) شعله ور شد
او که خشمگین شد و هر چیزی را کنار گذاشت، آتشی از دهانش افکند.(2)
آتش در سراسر جهان گسترش یافت
آتش پس از آن شعله ور شد و شروع به سوزاندن هر سه دامنه کرد.
خدایان و شیاطین همه ترسیدند
خدا و شیاطین، همه ترسیدند و گرد هم آمدند تا به دیدن رودر بروند.(3)
سپس ماها رودرا خشم خود را رها کرد
سپس رودر بزرگ آرام شد و آتش را به دریا انداخت.
تمام شتاب جمع شد.
همه درخشش متراکم شد و از آن طریق شیاطین بزرگ جالندر پدید آمد.(4)
او با زنی به نام بریندا ازدواج کرد
او زنی به نام بریندا را به فرزندی پذیرفت که به عنوان همسری نیکوکار شناخته می شد.
به لطف او، شوهر سلطنت را به دست می آورد.
با احسان او حکومت خود را آغاز کرد، اما دشمنان طاقت نیاوردند.(5)
او (همه) خدایان و شیاطین را تسخیر کرد
او بر همه شیاطین و خدایان پیروز شد و