تا به حال جسد شنیده شده که قاتل شیر آنجا بوده است.
تمام لشکر (دشمن) از ترس وحشت کرده بودند.
آنها شروع به دعوا با یکدیگر کردند،
و هیچ یک از آنها نجات یافتند (25)
دوهیرا
(در غوغا) حتی پدر پسر را کشت و پسر پدر را کشت.
و این گونه همه یکدیگر را بریدند و جنگنده ای باقی نماند.(26)
چوپایی
او را ترک کرد و نزد جولاهی نگار آمد.
سپس زن بافنده آمد و به راجا گفت که چه اتفاقی افتاده است.
هنگامی که پادشاه از این راز مطلع شد
هنگامی که راجا از راز آگاه شد، پالانی فرستاد و بافنده را گرامی داشت.(27)(1)
مَثَل نود و سوم گفتگوی فرخنده کریتار از راجا و وزیر، تکمیل شده با دعای خیر. (93) (J669)
دوهیرا
در کشور چاندان شهری به نام چاندانپور وجود داشت.
در آنجا یک کشیش برهمن زندگی می کرد که نامش دین دیال بود.
چوپایی
زنان از سراسر کشور (به آن برهمن) می آمدند
زنی از کشورهای مختلف به آنجا آمد و به برهمن ادای احترام کرد.
با همه هم حرف خوب می زد.
همه آنها سرودهای آسمانی را می خواندند، همانطور که او در نظر آنها مظهر کوپید بود.(2)
دوهیرا
قبلاً زنی زندگی می کرد که مظهر همسر کوپید بود.
او را کوپید می دانست، خود را دور او حلقه کرد.(3)
چوپایی
گاهی آن زن به خانه او می آمد
حالا زن شروع کرد یا به سراغش می آمد یا با او تماس می گرفت.
یک روز او در روشنایی روز آمد،
یک بار در روز آمد و آن زن این حیله را به نمایش گذاشت.(4)
ساویه
او با دوستانش نشسته بود و می گفت که عاشق دین دیال است.
اگرچه او در آنجا نشسته با هم صحبت می کرد، اما ذهنش به فكر مردی بود.
با نگاه های کج و فریبانه به او (دوستان) زیبایش اشاره کرد،
خمیازه ای کشید و با فشار انگشتانش به او اشاره کرد که برود.(5)(1)
مکالمه نود و چهار تمثیل کریتارهای فرخنده راجا و وزیر، تکمیل شده با دعای خیر. (94) (1676)
چوپایی
دختر جات به دنیا آمد.
یک دختر جات، دهقان بود، برای التماس نزد ما آمد.
او نام خود را بیندو حفظ کرده بود.
او خود را بیندو نامید. او همدست دزدان بود.(1)
یک گلدان گلی برداشت.
او یک پارچ خاکی برداشت و در آن دانه کتان گذاشت.
(در آن) با گذاشتن چهار قلعه آهنی
پس از قرار دادن چهار میخ در آن، آن را (در پشت محل) دفن کرد.(2)
آمد و به شاه گفت
او آمد و به راجا گفت: «یک خدمتکار فحاشی کرده است.
اگه بگی بیارم نشونت بدم
«اگر بخواهی و به خود دستور بدهی، آن را به تو نشان خواهم داد.» (3)
شاه گفت بیاور و نشان بده، (او آورد) و نشان داد.
راجا را گرفت و به او نشان داد و همه مردم را در هوس کرد.
همه حقیقت را گفتند
او ثابت کرد که درست است و هیچ کس نتوانست از حقه او صرف نظر کند.(4)
او درباره چه کسی (کنیز) غیبت کرد،
وقتی غیبت کننده واکنش نشان داد، راجا آن خدمتکار را احضار کرد.
او را بسیار شلاق زدند،
او را با شلاق می زدند، اما زمزمه نمی کرد.(5)
حتی وقتی او کشته شد، اصلاً اطاعت نکرد (پس) پادشاه فهمید
علیرغم ضرب و شتم، او اعتراف نکرد و راجا فکر کرد که او لجباز است.
وقتی (شب) صحبت های روز شروع شد (یعنی وقتی صحبت از گذاشتن دست ها بر پیشانی شما شروع شد)
شبی که با هم گفتگو می کردند، او فرار کرد.(6)
پادشاه مردی فرستاد و او را گرفت و صدا زد
راجا نگهبانانی فرستاد تا او را بگیرند و در سلول بگذارند.
مسموم شد و غذا خورد
او را به زهر خواری واداشت و او را به سرزمین مرگ فرستاد.(7)(1)
مَثَل نود و پنجم گفتگوی فرخنده کریتارها راجا و وزیر، تکمیل شده با دعای خیر. (95) (1681)
دوهیرا
در شهر مارگ جوهدا، زنی از رهگذر زندگی می کرد.
بایرام خان شوهرش بود که همیشه در امور خیر خوش می گذشت.(1)
نام پاتانی، زن پاتان، گوهران رائه بود.
و او گویی مخلوق برهما، خدای خود بود.(2)
دشمن با قدرت و قدرت زیاد حمله کرد،
کشور را تصرف کرد و او را برد.(3)