و او مانند قطرهای بود که در دریا فرو میرود.(14)
عشق عاشق چنان در دلش نفوذ کرد که همه اش را از دست داد
عقل بیهوش شد، روی زمین افتاد.(15)
سورتا
احساس کرد خونی در بدنش باقی نمانده است و شرم از بین رفته بود.
زن شیفته نگاه عاشق بی تاب شد.(16)
چوپایی
او فکر می کرد، روزی که به معشوق خود دست یابد، احساس تقدس می کند.
در آن ساعت (من) قربانی خواهم شد.
برای نجات از بیگانگی، او تصمیم گرفت که بردگی او را بپذیرد
بدون توجه به حرف مردم.(17)
دوهیرا
بوبنا با دیدن او احساس می کرد که در دام او گرفتار شده است
جدایی گرسنه و تشنه ماند، بدون هیچ گونه سود مالی، تصمیم گرفت رعیت او شود.(18)
او سی و دو نوع زینت آراست و خود را آراست.
به خاطر عشق به معشوقش حتی بینی خود را سوراخ کرد.(l9)
هوس ملاقات با معشوق خیلی بالا گرفت
این که او آگاهی از بدن خود و اطراف را از دست داد.(20)
ساویه
(چنین عاشقی) سیر نمی شوند و به حرف مردم اهمیت نمی دهند.
آنها نمی توانند سوسک را بجوند (برای نشان دادن بزرگسالی خود)، و در حین دوری فقط مانند بچه ها می خندند.
آنها برای به دست آوردن این درد لحظه ای عشق، سعادت خدای ایندرا را رها می کنند.
ممکن است یک تیر به او اصابت کند یا با شمشیر بریده شود، اما ممکن است اینطور عاشق نشود.(2l)
دوهیرا
وقتی مادر بوبنا دید که بوبنا روی زمین افتاده است،
او عاقل بود و بی درنگ درد عشق خود را درک کرد.(22)
چوپایی
به کسی وسواس شده است.
(فکر کرد:) او عاشق بدنی شده است، به همین دلیل اشتهایش را از دست داده است.
باید به زودی کاری برای این کار انجام شود
«باید چارهای یافت که به وسیله آن همه گرفتاریهای او برطرف شود.» (23)
در ذهنش اینطور فکر می کرد
او با تأمل از شوهرش پرسید:
که دختر خانه شما جوان شده است.
دختر شما به سن رسیده است، او اکنون باید نامزد شود.(24)
بیایید (ما) یک سامبر بزرگ از آن بسازیم
ما یک ساوایابار بزرگ ترتیب خواهیم داد (مراسم انتخاب همسرش) و شاهزاده های بزرگ را دعوت می کنیم.
پسر (شما) همه را خواهد دید
«دختر ما به آنها نگاه خواهد کرد و هر کس را که برگزیده باشد، با او ازدواج خواهد کرد.» (25)
صبح (او) این نقشه را انجام داد
پس از برنامه ریزی، صبح، همه مردم شهر را دعوت کردند.
پیام رسان های زیادی به کشورها ارسال شد
پیامبرانی را به جاهای دور فرستادند و شاهزادگان را دعوت کردند.(26)
دوهیرا. (در همین حین) بوبنا به بازدید خود از باغ ادامه داد.
و پس از ملاقات با جلال شاه، شبانه برمی گشت.(27)
چوپایی
چنین عشقی بین هر دو وجود داشت
چنان رابطه عاشقانه ای در آنها شکوفا شد که هر دوی آنها آگاهی خود را از دست دادند.
او مانند ناف نیلوفر آبی (ویشنو) زیبا به نظر می رسید.
آنها مظهر تمثالات خدایی شدند و اگرچه در بدن دو نفر بودند، اما به نظر می رسید در روح یکی باشند.(28).
دوهیرا
وقتی روز تمام شد، پدر بوبنا همه شاهزادگان را صدا کرد،
و از دخترش خواست که شخص مورد نظر خود را برای ازدواج انتخاب کند.(29)
چوپایی
(او قبلا) این علامت ده به او آمد.
از سوی دیگر جلال شاه را نیز فراخوانده بود.
(و به او گفت) وقتی به تو برسم،
گلدسته گل را بر گردنت خواهم گذاشت.» (30)
او وارد سوخپال (بیوان) شد و به دیدن پادشاهان رفت
او که در تختی نشسته بود دور زد و با دقت به هر یک نگاه کرد.
وقتی شاه جلال را دید
چون نزد جلال شاه رسید، گلدسته ای بر گردن او انداخت.(31)
سپس شیپورها شروع به دمیدن به نفع کردند
جلال شاه و دیگر شاهزادگان متحیر بودند.
صورت همه پادشاهان رنگ پریده شد،
چنان به نظر می رسیدند که گویا خالق حق آنان را ربوده است (32).
دوهیرا
همه شاهزادگان در پایان به خانه های خود رفتند،
و محبت بوبنا و جلال بسیار بیشتر شد.(33)
چوپایی
بنابراین، این خانم چگونه دوگانگی را انجام داد، و به نظر می رسید که گویی الف