هرگز چنین نیرنگی نکن و این بار گناه تو را می بخشم.» (11)
دوهیرا
حالا ای زن، تو نیز مرا تبرئه میکنی، زیرا نمیخواهم در دعوا معطل بمانم.»
پس از آن، هر شش ماه بیست هزار تاکا مستمری به او تعلق می گرفت. (12) (1)
مَثَل بیست و سوم گفتگوی فرخنده کریتارها راجا و وزیر، تکمیل شده با دعای خیر. (23) (460)
سورتا
پدر دوباره پسرش را به زندان فرستاد،
و همین که صبح شد، او را فراخواند.(1)
چوپایی
سپس وزیر داستانی را بیان کرد
وزیر شروع به روایت کرد و گفت: راجای من، یک حکایت دیگر گوش کن.
(من) برای شما یک تریا-چاریترا می خوانم،
من کریتار دیگری را به شما خواهم گفت که شما را سرگرم می کند -2
پادشاه بزرگی در کشور شمالی وجود داشت.
در کشوری در شمال، راجا زندگی میکرد که به طایفه سان معروف بود.
او یک پاترانی به نام چاندراماتی داشت،
چاندرا ماتی، رانی اصلی او بود که انگار از شیرپودینگ بیرون آورده شده بود (3)
در خانه آنها دختری به دنیا آمد
آنها صاحب دختری شدند که خود خدای خورشید او را در دامانشان وقف کرد.
شکوه کار او بزرگ بود،
زیبایی او حد و مرزی نداشت، مانند آرامش ماه بود.(4)
او سامیر کوری نام داشت.
نام سومر کاور را به او دادند و هیچ کس دیگری مانند او در جهان وجود نداشت.
(او) زیباترین (بزرگترین) آن سه نفر بود.
زیبایی او بر سه جهان چیره شد، زیرا ماه را مانند فضایل داشت (5)
کار او تصویر زیادی داشت
او به قدری زیبا بود که حتی کوپید هم برای او کارهایی انجام می داد.
زیبایی او قابل توصیف نیست
جذابیت او را نمی توان توضیح داد زیرا به نظر می رسید مانند یک دسته گل است.(6)
دوهیرا
با بیداری جوانی، زائده او در چهره روشن او منعکس شد،
مثل امواج برفی که در آب دریا بالا و پایین می پریدند.(7)
چوپایی
او با (یک) پادشاه کشور جنوبی ازدواج کرد
او با راجای جنوبی ازدواج کرده بود و شروع به لذت بردن از لذت های جسمانی متغیر کرد.
(از شکم او) دو پسر و یک دختر به دنیا آمد،
او دو پسر و یک دختر به دنیا آورد که مظهر شکوه نیز بودند.(8).
پس از مدتی آن پادشاه درگذشت.
اندکی پس از مرگ رجا، تاج حاکمیت بر سر پسر گذاشته شد.
چه کسی می تواند از اجازه او اجتناب کند؟
و آنگاه دستورات او را هیچ بدنی نمیتوانست رد کند و میتوانست هر کاری را که دوست دارد انجام دهد.(9)
خیلی وقت ها همینجوری گذشت
زمان زیادی گذشت و فصل بهار غالب شد.
او (رانی بیوه) نمی توانست بدون معشوق خود را تحمل کند
چنانکه قلبش پر از تیرهای فراق بود.(10)
دوهیرا
وقتی تیرهای بیگانگی او را نیشگون گرفت، چگونه میتوانست تحمل کند و خود را مهار کند؟
او به طور متعارف صحبت می کرد، اما در دل او برای همسرش سوزش داشت.(11)