"تو کاملاً تحت مسمومیت بودی و یادت نمی آمد.
موهن رعایی به اصرار من به خانه شما آمده بود.(10)
چوپایی
موهان خیلی خوشحالت کرد
«موهان با انجام حرکات مختلف به شما لذت میداد.
سپس شما باید بدون هیچ شکی فکر کنید
تو هرگز در تردید نبودی و تمام زیور آلات و لباس و عمامه خود را به او دادی.(11)
خیلی باهاش بازی کردی
"شما با او عشق ورزیدید،
شب که گذشت و صبح شد
و چون روز فرا رسید با او خداحافظی کردی (12)
از آن زمان (شما) بسیار مست به خواب رفتید
از آن زمان، شما با بی حوصلگی می خوابید و نیمی از روز گذشته است.
وقتی مسمومیت از بین می رود و هوشیاری برمی گردد،
چون اثر مستی از بین رفت، مرا فرا خواندی.»(13)
با شنیدن این (آن) احمق بسیار خوشحال شد
نادان با آموختن این امر دلجویی کرد و از گنجینه خود، ثروت زیادی به او بخشید.
(او) هیچ چیز نامشخصی نمی دانست.
بین حق و فریب فرق نمی گذاشت و مال خود را به هدر می داد.(14)
او هر روز این نوع شخصیت را انجام می داد
اکنون (فرستاده) هر روز به این طرح می پردازد و بیگ را با شراب زیاد می خواباند.
وقتی او را بی گناه می بینید
وقتی می فهمید که در خواب عمیقی فرو رفته است، هر کاری که دوست داشت انجام می داد.(15)
دوهیرا
چنین Chritars را نمی توان با آن احمق و زیر تشخیص داد
نفوذ شراب سر او را تراشید (تمام ثروتش را از دست داد).(l6)(1)
صد و پنجمین مَثَل گفتگوی فرخنده کریتارس راجا و وزیر، تکمیل شده با دعای خیر. (104) (1960)
چوپایی
چهار دوست با هم قطعنامه ای پختند
چهار دزد از آنجایی که به شدت احساس گرسنگی میکردند نقشهای درست کردند.
پس اکنون باید مقداری (غذا) فراهم شود.
"ما باید تلاش کنیم و از یک احمق بزی را بدزدیم."(1)
آنها در فاصله کوه کوه ایستادند
همه رفتند و در یک گذرگاه ایستادند و به راهبردی فکر کردند (دزدی از مردی که در حال عبور بود با بزی بر دوش).
او که قبلا از او گذشت
هر کس (دزد) با او روبرو شود، چنین می گوید: (2)
چرا (سگ) شانه دارد؟
چه چیزی را روی شانه هایت حمل می کنی؟ چه بلایی سر هوش شما آمده است؟
آن را له کنید و روی زمین بیندازید
آن را بر زمین بیندازید و با آرامش به خانه خود بروید.(3)
دوهیرا
"با اذعان به شما به عنوان یک مرد خردمند، ما به شما توصیه می کنیم.
تو سگی را بر دوش داری و ما از تو شرم داریم.
چوپایی
وقتی آن احمق راه افتاد
وقتی مرد احمق چهار مایل را طی کرد، آن چهار (دزد) همان تاکتیک را تکرار کردند.
(او) این را حق دانست و در دل بسیار شرمنده شد
او آنها را راست انگاشت و بز را که سگ پنداشته بود به زمین انداخت.(5)