اوه عزیزم! اگر اجازه دهید او را ملاقات کنم،
سپس (من) می دانم که تو هیتو من هستی. 6.
(چه) راج کوماری گفت، سخی فهمید.
اما این راز را به کسی نگفته است.
(آن کنیز) بلافاصله به سوی او (آن شخص) دوید.
و او مجبور بود به طرق مختلف توضیح دهد.
(کنیز) به طرق مختلف برای او توضیح داد
و چگونه او به آنجا رسید؟
جایی که وات راجا کوماری (او) می سوخت،
(کنیز) با میترا به آنجا آمد. 8.
راج کوماری با دیدن او شکوفا شد.
گویی (الف) رتبه نه گنج به دست آورده است.
او (راج کوماری) با لبخند او را در آغوش گرفت
و با کمال میل (با او) موافقت کرد. 9.
(راج کوماری) فقر او را از بین برد
و روی پای سخی نشست
(و شروع کرد به گفتن) به لطف تو دوستی پیدا کردم.
من به شما چه بگویم؟ چیزی گفته نمی شود. 10.
حالا باید چیزی شبیه این باشد،
که با آن دوست می توان برای همیشه به دست آورد.
او را برای همیشه با خود ببر،
اما هیچ کس دیگری نمی توانست او را بشناسد. 11.
(آن زن) چنین شخصیتی را در ذهن خود تأمل کرد.
که می گویم ای عزیز (راجان)! گوش کن
او آن را در خانه پنهان کرد
و این را به ملکه گفت. 12.
ای رانی (مادر)! مردی که تحسینش کردی
ویداتا (یعنی محبوب خدا شده است) او را خواسته است.
دیروز فوت کرد.
این (این مطلب) را از زبان حکیم بشنو. 13.
همه ما که او را تحسین کردیم،
به همین دلیل ویداتا او را دوست داشته است.
به نظر می رسد که او چشم زنان را گرفته است.
به همین دلیل با مردگانش فرار کرده است. 14.
ملکه به شدت برای او سوگواری کرد
و از آن روز نه غذا خورد و نه آب نوشید.
او را واقعاً مرده در نظر گرفت.
اما او راز خود را درک نکرد. 15.
به همان زیبایی که او را دیدی،
هیچ کس (مثل او) نبوده، هست و نخواهد بود، قابل بررسی نیست.
یکی از خواهرهایش در خانه بود.
که بعد از برادرش در شهر رها شد. 16.
ای ملکه! اگه بگی من میرم اونجا
و خواهرش را پیدا کند.
او بسیار عاقل است و تمام فضیلت ها را می خورد.
می آورم و به تو و شاه باهوش نشان می دهم. 17.
زن گفت: باشه، باشه.
اما هیچکس وضعیت جدایی را درک نکرد.