مثل درختی که از ریشه کنده شده است.(72)
هیچ کس جرأت نداشت در این رویارویی افراط کند،
همانطور که چاندرا موخی برای مبارزه با هر جسمی خم شده بود.(73)
پادشاه چین تاج را از سرش بیرون آورد،
چنان که شیطان ظلمت ها را فرا گرفت.(74)
شب فرا رسید و ارتش خودش (ستاره ها) را با خود برد.
و برنامه بازی خود را شروع کرد.(75)
شاهزادگان ناله کردند: افسوس، افسوس،
"لحظه های زندگی ما چقدر غم انگیز است؟" (76)
روز بعد که نور شروع به آشکار شدن کرد،
و ملك نورافشان (خورشيد) بر خود نشست.(77)
سپس ارتش هر دو طرف موضع گرفتند،
و شروع به باران کردن تیرها و تیرهای تفنگ کرد.(78)
تیرهایی با نیت بد بسیار بیشتر پرواز کردند،
و غضب را در آخرت افزایش داد (79)
بیشتر ارتش ها نابود شدند.
یک نفر نجات یافت و او سبحات سینگ بود.(80)
از او پرسیدند: ای رستم ای دلاور عالم.
«یا مرا بپذیری یا برای جنگ با من کمان بگیر» (81)
او در خشم مانند یک شیر پرواز کرد،
گفت: گوش کن ای دختر، من در جنگ پشتم را نشان نمی دهم.
با ذوق و شوق کت و شلوار زرهی پوشید.
و آن شیر دل چون تمساح جلو آمد.(83)
او که مانند یک شیر باشکوه راه می رفت، پیش رفت،