استاد من، باغی که من آن را پرورش داده ام،
این گل رز از آن بیرون آمده است.
ما، همه هموطنان، انتخاب را انجام داده ایم.
با گوش دادن به این، آن احمق بسیار خوشحال شد.(l0)(1)
مَثَل نود و دوم گفتگوی فرخنده کریتارها راجا و وزیر، تکمیل شده با دعای خیر. (92) (1642)
دوهیرا
بافنده ای به سمت زن شوهرش می رفت و مدام فریاد می زد "فرار کن"
شکارچی که این را فال بد می دانست او را کتک زد.(1)
بحث بدیک
(شکارچی به او گفت) "باید بگویید بیا پرواز کن و به دام بیفتی."
«اگر به گونهای دیگر فریاد بزنی، خشمگین میشوم و تو را میکشم».
چوپایی
پرواز پرواز بیا و گیر کن
سپس سفر خود را آغاز کرد و گفت: "بیا پرواز کن و به دام بیفتی."
دزدها (با شنیدن این) کوشگان را در چیت اشتباه گرفتند
این را دزدان شنیدند و دویست ضربه کفش به او زدند.(3)
دستور دزد
دوهیرا
بگو: «اینجا را بیاور، برو و برو.»
«اگر غیر از این حرف بزنی، تو را خواهیم کشت» (4)
وقتی از دزد می ترسید راه می رفت و ادعا می کرد
«آن را اینجا بیاور، بگذار و برو.» (5)
یک راجا چهار پسر داشت. یکی تازه نفسش را کشیده بود،
و او را برای دفن می بردند.(6)
چوپایی
تا آن موقع بافنده آمد این را گفت
با بافنده ملاقات کردند که میگفت بیاور و بگذار آنجا.
(هنگامی که این سخن به گوش لشکر (پادشاه) رسید،
سربازان رجا چون این را شنیدند هزار و پانصد کفش به او زدند (7)
(آنها) به او گفتند هر چه (ما) می گوییم بگو.
آنها به او دستور دادند که تکرار کند: "چه اتفاق بدی افتاده است."
او تفاوت را درک نکرد.
او (بافنده) نفهمید که چرا به او گفته اند چنین بگو (8)
یک پادشاه همسران زیادی داشت،
یک راجا بود که همسران زیادی داشت اما پسری نداشت.
پریشان شد و دوباره ازدواج کرد.
با زن دیگری ازدواج کرد و خداوند پسری به او عطا کرد.(9)
همه خیلی خوشحال بودند.
وقتی بافنده از آنجا رد شد هر تنی بسیار خوشحال شد.
و با صدای بلند فریاد زد و گفت "بورا هویا".
او گفت: «چه اتفاق بدی افتاده است» و از سوی رجا مورد ضرب و شتم قرار گرفت.(10).
اهالی شهر گفتند:
وقتی مردم با کفش می زنند
پس از کوبیدن هر بدن به او گفتند که این نعمت خداست.
وقتی آن حضرت به آن مکان رسید،
سپس به روستایی رسید که در آتش بود.(11).
جایی که قصرهای بزرگ در حال فرو ریختن بودند.
کاخ های عظیم حتی در حال فرو ریختن بودند و سقف ها در حال پرواز بودند.