پس دستش را روی ناف او گذاشت
و سپس "پد پانکاج" (پای نیلوفر آبی) را لمس کرد.
چیزی نگفت و به خانه رفت. 6.
او دو ساعت را دراز کشیده بود.
راج کومار به هوش آمد.
او با زمزمه کردن کلمات "سلام" به خانه رفت.
و از آن زمان از خوردن و آشامیدن دست کشید. 7.
آنها راج کوماری و راج کومار هستند
زن و مرد هر دو از هم جدا شدند.
اتفاقی که در هر دو افتاد
آنها را در شعر گفته ام. 8.
خود:
آنجا تیکای زعفرانی نگذاشت و اینجا سندور را در مانگ پر نکرد.
(او) ترس از همه را رها کرد و در اینجا ادب همه را فراموش کرد.
(پادشاه) با دیدن او گردنبند نبست و بانو از گفتن "سلام" بارها خسته شد.
اوه عزیزم! تو برای او غذا و نوشیدنی را رها کردی و (آن) محبوب برای تو (تصمیم گرفت جانش را رها کند). 9.
بیست و چهار:
از طرفی راج کومار هیچ چیز را دوست ندارد
و روز را با "سلام سلام" سپری می کرد.
نه غذا می خورد و نه آب می نوشد.
او دوستی داشت که این را فهمید. 10.
راج کومار تمام افکارش را به او گفت
که زنی به من داده شده است.
دست به ناف و پاهایم زد.
بعد نفهمید کجا رفت و کی بود. 11.
او (میترا) متوجه نشد که او (راج کومار) چه گفت
آنچه این باکره به من گفته است.
همه مردم از او می پرسیدند
اما هیچ کس نمی تواند راز او را بفهمد. 12.
او یک دوست چاتری ("خاتره") داشت
که در اشق مشکا غوطه ور شد.
کنور در مورد تولدش به او گفت.
(او) به محض شنیدن صحبت همه چیز را فهمید. 13.
او فکر کرد نام آن زن نبها متی است
که به نافش دست زد.
(او) فکر کرد نام شهر پادماواتی است،
چون موقعیت پانکاج (پای نیلوفر) را لمس کرده بود. 14.
هر دو بلند شدند و رفتند.
هیچ کس دیگری به آنجا نرسید.
پادماواتی ناگار کجا بود،
یک زیبایی بود به نام نبها متی. 15.
از شهرش پرسید
پادماواتی به نگار نزدیک شد.
جایی که یک گردنبند مالان قلقلک می داد،
آنها همراه باکره ها به آنجا آمدند. 16.
یک تمبر به مالان داده شد
و راجکومار گردنبند را از او گرفت.
نامه ای نوشت و در آن چسباند