هنگام کشیدن خطوط به این ترتیب، او لوله را برداشته بود،
و به او گفت که در آنجا گریه نکند و به خانه اش برگردد.(11)
زرگر ساکت شد و نتوانست چیزی بگوید.
و زن لوله پر از طلا را برداشت.(12)
به این ترتیب زنی لوله حاوی طلا را برداشت،
و زرگر که اثاثیه اش را گرفت با ناراحتی رفت.(l3)
زنی که مملو از کریتارهای خبیث است، بیخطر باقی میماند.
کسی که می تواند حاکمان را فریب دهد، نمی توان او را فریب داد.(l4)(1)
هفتادمین مَثَل گفتگوی فرخنده کریتارها راجا و وزیر، تکمیل شده با دعای خیر. (70) (1246)
دوهیرا
شهر پائونتا در کشور سیرمائور تأسیس شد.
در ساحل رودخانه جامونا بود و مانند سرزمین خدایان بود.(1)
زیارتگاه کپال موچان در ساحل جامونا بود.
با خروج از شهر پائونتا به این مکان رسیدیم.(2)
چوپایی
(در راه) در حال شکار خوک ها را کشت
در حین شکار، آهو و گراز زیادی کشته بودیم.
سپس راه خود را به آن مکان رساندیم
سپس راه آن محل را در پیش گرفته بودیم و بر آن زائر سجده کردیم.(3).
دوهیرا
در محل، تعدادی از داوطلبان سیک ما آمدند.
نیاز به دادن ردای شرافت به آنها پدید آمد.(4)
عده ای به شهر پائونتا فرستاده شدند.
اما نتوانستند حتی یک عمامه پیدا کنند و ناامید برگشتند.(5)
چوپایی
حتی یک عمامه هم روی هزینه (خرج) پیدا نشد.
از آنجایی که هیچ عمامه ای برای خرید در دسترس نبود، به برنامه ای فکر کردیم،
که هر که دیده شود اینجا می میرد،
هر که را در حال ادرار یافتی، عمامه اش را بردار.» (6)
وقتی پیاده ها (سربازان) این را شنیدند
وقتی پلیس این را شنید، همه با این طرح موافقت کردند.
که با عقلش به آن حرم آمد
هر مرتدی که به حج می آمد، بدون عمامه برگردانده می شد.(7)
دوهیرا
فقط در یک شب هشتصد عمامه برداشتند.
آوردند و به من دادند و من سپردم تا شسته و پاک و صاف شوم.(8)
چوپایی
آنها را شست و صبح سفارش داد
صبح تمام شستهها و پاکشدهها را آوردند و سیکها آن را پوشیدند.
آنهایی که باقی مانده بودند بلافاصله فروخته شدند
باقیمانده آن فروخته شد و مابقی در اختیار پلیس قرار گرفت.(9)
دوهیرا
پس از فروختن عمامه ها، به سوی شهرهای خود حرکت کردند و به سعادت لازم رسیدند.
مردم نادان نمی توانستند تشخیص دهند که راجا چه بازی ای انجام داده است.(10)(1)
هفتاد و یکمین مَثَل گفتگوی فرخنده کریتارها راجا و وزیر، تکمیل شده با دعای خیر. (71) (1256)
دوهیرا
در تپه، یک راجا زندگی می کرد که نامش چیتر ناث بود.
همه مردم آن سرزمین همیشه او را احترام میکردند.(1)
رانی او، ایندرا موخی، بسیار زیبا بود.
او به زیبایی ساچی (همسر خدای ایندرا) بود (2)
چوپایی
رودخانه ای در پایین دست شهر (آن) پادشاه جریان داشت.
در کشور راجا، نهری جاری بود که به نام چاندرا باگا معروف بود.
کاخ هایی بر روی تپه های کناره های آن ساخته شد،
در کرانههای آن قصری ساخته بود که انگار ویش کرم (خدای مهندسی) خودش را ساخته است.
دوهیرا
آب آن بسیار عمیق بود و نهر دیگری مانند این وجود نداشت.
وحشتناک، هیچ کس جرأت شنا کردن را نداشت، چون دریا به نظر می رسید.(4)
یکی از شاهان گجرات بود که با اسب کار می کرد.
سفر کرد و به محل چیتر ناث آمد.(5)
زن با نگاه به شاه خوش تیپ، زرق و برق خود را فراموش کرد.
(احساس می کرد) نه تنها دارایی اش، بلکه هوس های جوانی اش را نیز از دست داده است.(6)
چوپایی
زنی آن شاه را دید
هنگامی که بانوی زیبا عاشق شاه شد، فریاد زد: "اوه، خدای ایندرا موخی،
اگر چنین مردی برای لذت پیدا شود
اگر چنین شخصی را به خاطر عشق ورزی به دست بیاورم، می توانم جانم را فدای او کنم.
ای ملکه! گوش کن، برایش دعوت نامه بفرست
(او به تنهایی گفت: رانی گوش کن، تو او را دعوت می کنی و با او عشق می ورزی.
از اونی که پسرت میشه
پسری به دنیا خواهد آمد و هرگز به زیبایی او نخواهد بود.(8)
حتی زنی که او را می بیند،