او بار دیگر حاکمیت را به دست گرفت و درودها در آسمان جاری شد.
یکصد و هفدهمین حکایت گفتگوی کریتارهای فرخنده راجا و وزیر، تکمیل شده با دعای خیر. (117) (2294)
چوپایی
در غرب پادشاهی خوش شانس به نام دیو وجود داشت.
در غرب کشور پادشاهی فرخنده به نام Dev Raao زندگی می کرد. منتار کالا همسرش بود.
هر چه زن گفت، همان کاری بود که او به عنوان یک احمق انجام داد.
آن احمق همان طور که زن هدایت می کرد دنبال می کرد و بدون رضایت او حتی یک قدم هم بر نمی داشت.(1)
شاه همیشه در آن غرق بود.
او همیشه راجا را به دام انداخت. آنها دو پسر داشتند.
وقتی وقتش رسید، شاه مرد
پس از آن که گاهی راجا مرد و پسرانش سلطنت را به دست گرفتند.(2)
دوهیرا
یک بار مردی آمد که خیلی خوش تیپ بود.
رانی که قربانی تیرهای عشق او شد، خود را در طلسم او احساس کرد.(3)
سورتا
از طریق یکی از خدمتکارانش، او را صدا زد،
و به او گفت که بدون هیچ ترسی در آنها بماند.(4)
چوپایی
سپس (آن) خوش تیپ در ذهن خود فکر کرد
سپس آن مرد خوش تیپ فکر کرد و قاطعانه با رانی صحبت کرد:
که اگر یک چیز را بگویید، آنگاه (من) می گویم
من باید یک چیز از شما بخواهم، اگر موافق باشید می مانم و در غیر این صورت می روم.
که من می گویم که قادر به انجام آن نخواهد بود
(فکر کرد) من باید چیزی بگویم که او نمی تواند انجام دهد و فکر ملاقات با من را رها کند.
اگر (این) کار سخت را این زن انجام دهد
در غیر این صورت او بسیار محکم خواهد بود و قطعاً با من ازدواج خواهد کرد.
دوهیرا
این دو پسر را که به دنیا آورده ای، هر دو را بکش.
«و سرهایشان را در دامان تو بگذارند، برای صدقه بیرون برو». (7)
چوپایی
سپس آن زن همین کار را کرد
زن تصمیم گرفت این کار را به عهده بگیرد و هر دو پسرش را صدا زد.
با نوشیدن مشروب آنها را نجس کرد
آنها را با شراب مست کرد و با شمشیر هر دو را کشت.(8)
دوهیرا
سر هر دو را برید و در دامانش گذاشت.
با پوشیدن لباس گدا، برای گدایی بیرون رفت.(9)
چوپایی
التماس (او) نزد میترا رفت
پس از التماس نزد معشوقش رفت و سر پسرانش را به او نشان داد.
(و گفت) من هر دو را به خاطر تو کشتم.
من هر دو پسرم را کشتم. اکنون تو بیا و با من عشق ورزی کن.» (10)
وقتی دوست این کار سخت را دید
او با یک کار دشوار روبرو شد و برای یک ساعت کامل احساس کرد مرده است.
وقتی ساعت دوم شروع شد
چون ساعت دوم نزدیک شد، به هوش آمد.(11)
ساویه
(و تأمل کرد،) "نه می توانم او را بپذیرم و نه می توانم ترک کنم، اکنون در یک مشکل هستم."
نه، نه می توانم بنشینم و نه می توانم بلند شوم، چنین وضعیتی پیش آمده است.