ای دوست! به من گوش کن (زمانی که شما را به پادشاه معرفی می کنند)
بگو که با کاشت طلا به من (نشان می دهی).
با گفتن این حرف سرم را پایین انداختم. 9.
او را بستند و نزد شاه بردند.
همان جا هم همین را گفت.
اگر یک چیز را به شما نشان دادم، به من بگویید.
من از شما چه خواهم گرفت؟ 10.
از همان جایی که مرا گرفتار نشستن کردی
اینجوری بهم گفت
اگر طلا بکارم و نشان دهم،
بگو پس من چی می گیرم 11.
وقتی پادشاه این سخنان را شنید
به اصطلاح داراپ کالا.
او (شخص) در قصری نگهداری می شد
و خواستار کاشت طلا شد. 12.
من و آن را در یک خانه نگه دارید
و هیچ چیز بد یا خوب نگو.
وقتی یازده ماه بگذرد
بعد خودم میام و میگم. 13.
زمانی که هر دوی آنها در خانه ای نگهداری می شدند
پس زن به دوستش گفت:
ای دوست! حالا به من اصرار کن
و از چنین اضطرابی نترسید. 14.
دوگانه:
دوستش را گرفت و بالای سرش برد.
با خوشحالی با او بازی می کرد. 15.
هیچ کس از فردا خبر ندارد، امروز با تو عاشقی خواهم کرد.
از هیچکس خجالت نکش، میل تو بدنم خیلی زیاد شده. 16.
قاطعانه:
ده ماه با شادی به این ورزش پرداخت
و در آغوش گرفت و حالت ها و بوسه های زیادی کرد.
وقتی ماه یازدهم فرا رسید
پس داراپ کالا نزد شاه رفت و گفت. 17.
زمان کاشت طلا فرا رسیده است.
(او) شاه را با همه ملکه ها خواند.
همه اهالی شهر هم برای دیدن این منظره آمده بودند
و به جایی رسیدند که آن زن نشسته بود. 18.
زن یا مردی را که (از دین) نیافتاده است صدا کنید.
اینجا از دستش طلا بکار.
اگر مرد یا زن فاسدی به آن دست بزند،
آن وقت طلا اصلا تولید نمی شود و من مقصر می شوم. 19.
سپس پادشاه به همه گفت و گفت:
کسی که فاسد نیست، بگذار برود و طلا بکارد.
همه مردان و زنان از شنیدن این صحبت شگفت زده شدند
و هیچ کس برای کاشت طلا به آنجا نرفت. 20.
بیست و چهار:
داراپ کالا چنین گفت
که ای پادشاه! که همه همسران شما هستند.