آفرین اون احمق اینو گفت
احمق گفت: این نعمت خداست، و چون مردم به این امر دل ببندند او را می زنند.(12).
دوهیرا
پس از کتک خوردن بیش از ده هزار کفش،
بافنده به خانه همسرش رسید.(13)
چوپایی
خانواده گفتند بخور، اما (او) نخورد.
مردم خانه به او غذا دادند اما او غذا نخورد و با شکم خالی به خواب رفت.
وقتی نیمه شب گذشت
نیمی از شب که گذشت، گرسنگی او را عذاب داد.(l4)
قابلمه روغن را با چوب شکست (یعنی سوراخ کرد).
با جسارت چوب، پارچ را شکست و تمام آب را نوشید.
خورشید طلوع کرد و ستارگان غروب کردند.
خورشید طلوع کرد، ستارگان رفتند و پود بافندگان را به دست گرفت.(15)
دوهیرا
پودها را مبادله کنید، شمشیر بگیرید و دوباره راهپیمایی کنید.
به جایی برسی که شیری مردم را غارت می کرد و می خورد.(16)
از ترس، شمشیر را در دست داشت، از درخت بالا رفت.
و در آنجا شیری که خشمگین بود جای او را گرفت.(l7)
چوپایی
(وقتی) چشم شیر به بافنده افتاد
وقتی شیر به بافنده نگاه کرد، لرزید و شمشیر از دستانش افتاد.
(به دهان شیر وارد شد) و از زیر پشت بیرون آمد.
درست در دهان شیر رفت و از معده بیرون آمد.(18)
(وقتی) فهمید که شیر واقعا مرده است،
وقتی دید که شیر مرده است،
برو و به شاه نشان بده
او پایین آمد، گوش و دم را برید و به راجا نشان داد تا مزد بیشتری بگیرد.(l9)
دوهیرا
راجا دشمنی داشت که به او حمله کرده بود.
رجا با تأمل در شجاعت او را به فرماندهی عالی منصوب کرد.(20)
چوپایی
وقتی پاچمار این خبر را شنید
بافنده با شنیدن این خبر به همسرش زنگ زد.
هر دوی آنها به ترس زیادی در چیت اعتراف کردند
هر دو وحشت زده بودند و در زمین شب راه خود را به جنگل در پیش گرفتند.(21)
وقتی بافنده با همسرش فرار کرد
وقتی بافنده و همسرش در حال فرار بودند، طوفان رعد و برق نزدیک شد.
گاهی رعد و برق می آید،
و در میان رعد و برق شدید، راه را گم کردند.(22)
(او) راه را فراموش کرد، در آن راه افتاد
راه را گم کردند و به محلی که دشمن رجا در آنجا اردو زده بود رسیدند.
چاهی بود (که) آن را ندید
چاهی بود که برایشان نمایان نبود و بافنده در آن افتاد.(23)
دوهیرا
وقتی در چاه افتاد، بیهوش شد،
سپس زن فریاد زد: شیر قاتل عزیزم آنجا افتاده است (24).
آریل