وقتی (آن زن) شوهرش را دید که می آید
زن وقتی شوهرش را دید که به طرفش می آید، به فکر فریب افتاد.
صد کفش به صورتش زد
صد بار با دمپایی به او زد و پرسید که چرا از راه خارج شده است.(4)
دوهیرا
او درگیر ضربه زدن با دمپایی شد و او هم حواسش را از دست داد.
با چنین دوگانگی، عاشق را قادر به فرار کرد.(5)
با خشمگین جلوه دادن چهره،
و با چشمان به شدت باز به شاه گفت (6)
زن گفت:
کبیت
هر کس نمکی که می خوری، هرگز او را رها نکن، هر کس نمکی که می خوری، حتی باید جانت را فدا کنی. هر کس نمکی که می خوری، هرگز او را فریب نده.
به این حقیقتی که تاکید می کنم گوش کن، بهتر است حتی برای او بمیری. «هرگز مرتکب دزدی نشوید، و اگر ارباب بدهد، باید به طور مساوی تقسیم شود. .
هرگز دروغ نگو و برای رسیدن به چیزی نباید حریص شد.
هرگز عصبانی نشو، حتی اگر استاد سرزنش کند، باید پذیرفت. ای حبیب من گوش کن، باید خدمتت را با فروتنی انجام دهی.» (7)
دوهیرا
شاه پس از کتک خوردن با دمپایی این درس را آموخت.
و بدون آنكه حيله را درك كند، از خانه رفت.(8)(1)
هفتاد و سومین مَثَل گفتگوی فرخنده کریتارها راجا و وزیر، تکمیل شده با دعای خیر. (73) (1282)
دوهیرا
دزدی بود که اسمش بایرام بود.
از نظر قوم شیخ بود و در روستای کالپی زندگی می کرد.(1)
چوپایی
(او) خیمه ای با چهار تیرک درست کرد
او لباس های چهار طبقه را آراست و خود را به عنوان یک اشراف نشان داد (و اعلام کرد)
من از امپراطور ("هجرتی") به مقامی رسیده ام.
«رجا به من افتخار داده است و (سرزمین) پالوال حافظ من است.(2)
دوهیرا
به همین دلیل است که می خواهم کارهای رفاهی انجام دهم.
"و برای انجام وظیفه، باید رفتار خوبی داشته باشم."
چوپایی
(او) همه بانیه های روستا را صدا زد
همه مردم روستا را صدا زد و برای پذیرایی از آنها حدود صد روپیه خرج کرد.
(او) گفت که همه وسایل را آماده کنید
از آنها خواست تا آماده شوند و مقداری پول ترتیب دهند.
دوهیرا
او قصد داشت روپیه ها را جمع آوری کند و سپس آنها را به طلا کوین تبدیل کند.
تا هزينههاي زيادي تأمين شود.(5)
چوپایی
بانیه به قول خودش عمل کرد
شاه همانطور که از او خواسته شد عمل کرد، هیچ شکی در ذهنش راه نیافت.
(او) تمبرهای زیادی آورد و داد.
مقدار زیادی سکه طلا آورد و به آن شیاد سپرد.(6)
دوهیرا
کل خزانه دار شاه را آوردند،
(و به او گفت) همه آن را در جهانبد (پایتخت شاهنشاه) تحویل خواهد داد.
چوپایی
(او) در حالی که در رختخواب نشسته بود به خواب رفت