سپس (یکی) پادشاه بزرگ به نام «سمیترا سن» بود،
پادشاه توانا و باشکوه سومیترا، فاتح مدرا دشا بود.
دختری به نام "سومیترا" در خانه او به دنیا آمد.
او در خانه دختری به نام سومیترا داشت. آن باکره چنان برازنده و درخشان بود که به نظر می رسید بر درخشش خورشید و ماه غلبه کرده است.
وقتی دختر به هوش آمد،
هنگامی که او بزرگ شد، با پادشاه عود نیز ازدواج کرد.
با گفتن این، اکنون می گوییم ایالت کشتور راجه،
در مورد پادشاه کایکیا که دختری با شکوه به نام کایکی داشت نیز همین اتفاق افتاد.
(زمانی که داشاراتا تمایل خود را برای ازدواج با کایکای ابراز کرد، پادشاه گفت) - پسری که از این در خانه شما به دنیا می آید (او مستحق پادشاهی خواهد بود).
پادشاه (در ذهن خود) در مورد پسری که برای دخترش به دنیا می آید تأمل کرد.
سپس کایکای را متفکرانه به شکل یک زن درآورد،
کایکی نیز در این مورد فکر می کرد، او مانند خورشید و ماه بسیار زیبا بود.
برخی در زمان ازدواج دو سال درخواست کردند.
به محض ازدواج، او از پادشاه دو نعمت خواست که در نهایت منجر به مرگ او شد.
مهاراجه در دلش این را نمی فهمید
در آن هنگام شاه نتوانست راز (نعمت ها) را بفهمد و بر آنها رضایت داد.
سپس جنگ (در یک زمان) بین خدایان و شیاطین رخ داد
سپس یک بار جنگی بین خدایان و شیاطین به راه افتاد که در آن پادشاه یک مبارزه سخت از طرف خدایان انجام داد.
ارابه سوار (پادشاه) در آن جنگ کشته شد. (بنابراین، همسر داشاراتا) کایکای ارابه را (خود) راند.
سپس یک بار ارابه سوار جنگی شاه کشته شد و در عوض کایکه ای با دیدن این ارابه را سوار کرد، شاه بی قرار شد.
آنگاه پادشاه خشنود شد و دو برکت به زن داد
شاه خشنود شد و دو موهبت دیگر داد، در دلش بی اعتماد نبود.
(این) داستان (به تفصیل) در نمایشنامه های (هانومان) و (رامایانا و غیره) راما-چاریتراها بیان می شود.
چگونگی همکاری شاه برای پیروزی ایندرا، پادشاه خدایان، این داستان در درام بیان شده است.17.
داشاراتا دشمنان زیادی را به طرق مختلف فتح کرد
پادشاه با غلبه بر بسیاری از دشمنان، آرزوهای قلبی خود را برآورده کرد.
(Dasaratha Maharaja) روز و شب را به شکار در جنگل می گذراند.
او بیشتر وقت خود را در فورسرت ها می گذراند. یک بار برهمنی به نام شروان کومار در جستجوی آب در آنجا پرسه می زد.18.
(سروانا دو والدین نابینا خود را بر روی زمین ترک کرد).
پسر در حالی که پدر و مادر نابینا را در جایی رها کرده بود برای آب آمده بود و پارچ را در دست داشت.
(سروانا) پرریای مرد خردمند به آنجا رفت،
آن حکیم برهمن را مرگ به آنجا فرستاد که پادشاه در چادری در آنجا آرمیده بود.19.
(با پر کردن آب) صدای کوبیدن از دیگ می آمد
صدای پر کردن پارچ از آب شنیده شد که به گوش شاه رسید.
(در آن هنگام) تیر را در دست گرفت، در کمان کشید
شاه تیر را در کمان گذاشت و کشید و برهمن را آهو دانست، تیر را بر او زد و او را کشت.20.
به محض اصابت تیر، مونی سقوط کرد.
با اصابت تیر، زاهد به زمین افتاد و صدای ناله از دهانش بلند شد.
آهو کجا مرده؟ (برای فهمیدن) پادشاه (به آن سوی دریاچه) رفت.
شاه برای دیدن نقطه ای که آهو در آن مرده بود به آنجا رفت، اما با دیدن آن برهمن انگشتش را با ناراحتی زیر دندان هایش فشار داد.
سخنرانی شروان:
در بدن سروانا (هنوز) تعدادی پرانا زندگی می کردند.
هنوز مقداری نفس حیات در بدن شروان وجود داشت. برهمن در آخرین نفس های زندگی خود به مهربان گفت:
پدر و مادر نابینای من دروغ می گویند
مادر و پدر من کور هستند و در آن طرف دراز کشیده اند. تو برو آنجا و آب بنوشند تا من با آرامش بمیرم.»...
PADDHRAI STANZA
ای راجان! (من) هر دو والدین نابینا هستند. اینو بهت میگم
���ای پادشاه! پدر و مادرم هر دو بی بینند، به من گوش کن و به آنها آب بده.