مسحور پیرزنی و همه دنیا این عادت را می دانند.(6)
خانم همیشه از عشق ورزیدن با شخص لاغر اندام لذت می برد اما از نزدیک شدن به فرد چاق تردید داشت.
او همیشه پس از عشق ورزیدن با پیر توبه می کرد.(7)
یک بار وقتی با آن مرد جوان درگیر بود،
عاشق چاق برگشت و در بانو را زد.(8)
او به عاشق جوان پیشنهاد کرد در را بشکند و
بدوید چنانکه گناهکاری آمده بود و هر دو را می بست.(9)
او دوست لاغر را مجبور کرده بود به درخواست او رضایت دهد.
و با عجله برخاست و در برابر پیرمرد ایستاد.(10)
در حین بلند شدن با عجله قطرات مایع منی روی زمین افتاد که مورد توجه عاشق چاق قرار گرفت.
و از زن خواست که این راز را فاش کند.(11)
او گفت: با دیدن چهره زیبای تو، نتوانستم خود را کنترل کنم.
در نتیجه منی (از بدن من) چکید.»(12)
آن احمق، با غریزه حیوانی، بیش از حد هیجان زده بود،
با دیدن من، زن آنقدر هیجان زده شد که منی او روی زمین چکید. (13) (1)
مَثَل سوم گفتگوی فرخنده کریتار راجا و وزیر، تکمیل شده با دعای خیر. (3) (91)
چوپایی
(پس از پایان داستان) پادشاه پسر را به زندان فرستاد
شاه پسرش را به زندان انداخته بود و صبح او را دوباره فراخواند.
(سپس) وزیر با شاه صحبت کرد.
وزیر دوباره صحبت کرد و راجا توجه کرد.(1)
دوهیرا
مرد فقیری به نام ماهان نند زن داشت
که بسیاری از هندوها و مسلمانان با او به عشق ورزیدن می پرداختند.(2)
همسر ماهان نند به غورکی (به معنای واقعی کلمه سرزنش) معروف بود.
او همیشه شوهرش را سرزنش می کرد.(3)
او یک چشم نابینا و از نظر سنی بسیار بزرگتر از همسرش بود.
زن او را تحقیر کرد، اما او احساس کرد که او جان و جان اوست.(4)
به محض اینکه برای کار از خانه بیرون می رفت، همسرش می گرفت
با مرد جوانی برای عشق ورزی گرفتار شد.(5)
وقتی متوجه برگشت ماهان نند شد، متوجه شد
یقین کن که او را در آغوش بگیر و با سخنان پسندیده و عملی مهیج به او تبریک بگویی.(6)
گوش ها و چشم هایش را می بوسید و لحظه مناسب را پیدا می کرد
با نیرنگ با معشوق (پنهان) خداحافظی کرد.(7)
گوش ماهان نند با صدای معشوق (عاشق
رفتن) اما چون از یک چشم نابینا بود، این راز را درک نکرد.(8)
زن به او می گفت: "من غرق احساسات تو شدم،
«و به خاطر آن گوشها و چشمانت را با شوق بوسیدم.» (9)
با شنیدن این ماهان نند به وجد می آمد،
و بدون درک معما از عشق ورزیدن لذت می بردند.(10)
مَثَل چهارم گفتگوی فرخنده کریتار از راجا و وزیر، تکمیل شده با دعای خیر. (4) (101)
دوهیرا
پس راجا پسر را به زندان انداخت.
و صبح روز بعد او را صدا زد.(1)
چوپایی
پادشاه پسرش را به زندان فرستاد.
راجا پسرش را به زندان فرستاد و صبح روز بعد با او تماس گرفت.
وزیر با پادشاه صحبت کرد (به نظر می رسد)