او به ماهاراشترا آمد که به شکل یک فرد متعصب ظاهر شده بود.(3)
چوپایی
وقتی ملکه به او نگاه کرد
وقتی رانی او را دید، در ذهن خود فکر کرد:
که این جوگی را از شاه گرفت
این که از راجا بخواهد که دلخواه را بیاورد.(4)
دوهیرا
چند نفر را فرستاد تا او را بگیرند و به خانه اش بیاورند.
او را راجای کشوری دانست که (تصمیم گرفت) دخترش را به عقد او درآورد.(5)
راجا با آموختن این موضوع، مراقبه راما را رها کرد.
و به خشم آمد که چرا دختر را به عقد مردی درآورد که پدر و مادری ندارد.(6)
صحبت های راجا
چوپایی
که پدر و مادرش معلوم نیست
«کسی که پدر و مادری ندارد، چرا دختر را به عقد او درآورده است؟
حالا او را ببند و بکش
«اکنون او را ببند، بکش و رانی و دخترش را هم خاتمه ده».
رانی با شنیدن این حرف ها ترسید.
او از شنیدن این دستور می ترسید و دیگر نمی توانست فکر کند
که با آن (وپا) داماد را نباید کشت
از وسيله نجات داماد از مرگ، و در فكر فرار او و دخترش بود.(8)
ملکه پیتارا را صدا کرد
او یک سبد بزرگ آورد و از هر دو خواست که در آنجا بنشینند.
یک پیتارا دیگر سفارش داد
سپس سبد بزرگ دیگری آورد و اولین سبد را در آن گذاشت.(9)
دوهیرا
او در اولین سبد داخلی، سنگ های قیمتی زیادی قرار داد،
و در دومی تعداد زیادی شیرینی گذاشت.(l0)
چوپایی
شیرینی ها را در قابلمه دوم بریزید
سبد دومی که در آن شیرینی گذاشته بود، چیز دیگری دیده نمی شد.
همه فقط شیرینی را می بینند.
هر بدنی می پنداشت که پر از شیرینی است و هیچ بدنی از راز آن خبر نداشت.(11)
او (ملکه) کنیز را فرستاد و پادشاه را صدا زد
حالا یک خدمتکار فرستاد تا با راجا تماس بگیرد. او را هدایت کرد، او را در تمام خانواده برد (و گفت):
اصلاً از شما نمی ترسیم
آیا ما از شما نمی ترسیم؟ چگونه میتوانیم نامزدی آنها را بدون رضایت شما ترتیب دهیم؟» (12)
رانی تاک
دوهیرا
حالا ای راجا، تمام شک و تردیدها را از ذهنت دور کن و به دادگاه برو.
«من برای شما شیرینی آماده کرده ام، بیایید و مقداری از آن را میل کنید.» (13)
چوپایی
(او) پیتارا را باز کرد و ظرف (شیرینی) را خورد.
پس از باز کردن سبد، او برای او وندها سرو کرد، اما او نتوانست این راز را درک کند.
(ملکه) سپس گفت: ای پادشاه!
«اکنون، راجای من، با اجابت درخواست من، این را با برکت عطا میکنی.» (14)
وقتی جعبه را باز کرد و نشان داد
وقتی سبد را باز کرد، داماد ترسید،