آریل
رانی از (پسر) پرسید: "اگر یک دزد خردمند تعدادی را بدزدد."
دل آدم پس چه باید کرد؟
آیا او نباید قلبش را بیرون بیاورد و به معشوقش تقدیم کند؟
«و آن روز که معشوق خود را به طلسم راضی کرد، باید وجود خود را رها کند (23).
دوهیرا
«شما به وجد آمدهاید و مانند کوپید، از زیبایی برخوردار هستید و بالاتر از هر ستایشی هستید.
ای دوست من چشمان فریبنده تو قلب تپنده است.(24)
ساویه
من زیبایی تو را می ستایم و تیرهای جدایی از تو در من فرو می رود.
ترس راجا را رها کن و با من عشقبازی کن.
من هرگز از راجا سیر نمی شوم و بنابراین او به هیچ وجه نمی تواند به شما آسیب برساند.
من بسیار تلاش کردم، اما آرزوی من هرگز برآورده نشد.» (25)
دوهیرا
رانی بیدار شد، به شدت پرشور شد و تمام بدنش آرزوی عشق را داشت،
زیرا دلش در نگاه های نفسانی شاهزاده گم شده بود.(26)
من از قیافهی تو توان دارم و هیچ کس دیگری نیست که بتوانم از او محافظت کنم.
"بدون لمس چشمان زیبای تو مانند ماهی (بیرون از آب) می پیچم."(27)
چوپایی
پسر پادشاه به حرف او گوش نداد.
شاهزاده قبول نکرد و او از این کار خود شرمنده شد.
(او) رفت و به راجا چیترا سینگ شکایت کرد
او نزد چیتار سینگ رفت و به او گفت: «پسر تو خیانتکار بزرگی است.» (28)
دوهیرا
لباسش را پاره کرده بود و صورتش را خراشیده بود
با ناخن انگشت خود راجا را خشمگین کنید.(29)
چوپایی
پادشاه با شنیدن سخنان (ملکه) عصبانی شد
راجا با شنیدن این سخن خشمگین شد و پسرش را گرفت تا او را بکشد.
وزرا آمدند و برای شاه توضیح دادند
اما وزرای او به او فهماندند که کریتارها به راحتی قابل تشخیص نیستند.(30)(1).
مَثَل دوم گفتگوی فرخنده کریتار از راجا و وزیر، تکمیل شده با دعای خیر. (2) (78)
دوهیرا
سپس راجا پسر را به زندان انداخت.
و صبح روز بعد او را صدا زد.(1)
(سپس وزیرش این گونه روایت کرد:) دختری در شهر زندگی می کرد.
او دو معشوقه داشت که یکی لاغر و لاغر و دیگری چاق بود.(2)
او بسیار زیبا بود و چشمانی مانند بز کوهی داشت.
او آگاهی کاملی از درک پستی و بلندی های زندگی داشت.(3)
چوپایی
او قبلاً در شهر کالپی زندگی می کرد
و به انواع و اقسام عشق ورزیدن مشغول شد.
که با چشمان آهو و با ظرافت او،
او باعث شد ماه احساس خجالت کند.(4)
دوهیرا
معشوق چاق او پیر بود، اما دیگری، آن جوان، لاغر اندام بود.
او روز به روز با آنها عشق ورزید.(5)
زن جوانی اسیر جوانی می شود و پیرمرد