من از دیدن زیبایی تو دیوانه شدم 37.
من مسحور درخشندگی تو هستم
(من) حکمت ناب کل خانه را فراموش کرده ام.
(بنابراین) ثمره اجر جاودانه را برای شما به ارمغان آورده است.
(بنابراین) ای پادشاه! شهوتم را ارضا کن 38.
سپس پادشاه او را مبارک خواند
و با او عشق ورزیدند.
فاحشه هم با او رابطه خوبی داشت
و با دیدن زیبایی بی نظیرش گیر کردم. 39.
روزی که فرد دوست مورد نظر خود را پیدا کند،
پس بیایید لحظه به لحظه از آن ساعت برویم.
بیایید بیشتر با او سرگرم شویم.
و تمام غرور آن چین کام دیو را برداریم. 40.
خود:
پادشاه شکل فاحشه را دید و خندید و کلماتی به زبان آورد.
زیبایی گوش کن، تو به من وابسته ای، اما من قطعات زیبایی ندارم.
تمام دنیا می خواهند زیاد زندگی کنند، اما چرا این برای ذهن شما خوب نیست؟
این دشمن پیری یا میوه جاودانه (جراری) مرا آورده است. برای همین امروز بنده تو شدم. 41.
فاحشه گفت:
(ای راجان!) گوش کن، از زمانی که به تو چشم دوخته ام، از دیدن زیبایی تو به وجد می آیم.
قصرها و فروشگاه ها به نظر من خوب نیستند و وقتی خوابم از خواب بیدار می شوم.
(من) مهم نیست چند سال دارم، می خواهم همه دوستانم را از بالا شکست دهم.
موضوع میوه جاودانه («جراری») چیست؟
میوه ای را که به آن بانو (ملکه) دادید، برهمنان با اقدامات بسیار به دست آوردند.
او (ملکه) آن را گرفت و به دوست داد و او (دوست) خوشحال شد و به من داد.
ای راجان! با دیدن زیبایی بدنت گیر کردم (بنابراین با دادن میوه به من) دردی نداشتم.
(تو) این میوه را بخور، لذت تن را به من بده و ای پادشاه! (شما) چهار سال حکومت کنید. 43.
بهارتاری گفت:
قاطعانه:
از اینکه آن میوه را به خانم (ملکه) دادم متنفرم.
شرم بر او (ملکه) نیز (که این میوه را داد) بدون در نظر گرفتن دین به چندل.
(او (چندال) نیز ملعون است که با گرفتن زنی ملکه مانند
(آن میوه) پس از ایجاد عشق زیاد با یک فاحشه داده شد. 44.
خود:
پادشاه میوه را گرفت و نیمی از خود را خورد و نیمی را به روپاماتی (فاحشه) داد.
(او) دوست (چندال) را کشت و ملکه و کنیز را کشت (ازدواج ملکه «بهیتیار» با چندل).
او با فراموش کردن قصر، گنج ها و هر چیز دیگر، نام رام را در قلب خود ثابت کرد.
(بهارتاری) ردای پادشاهی را رها کرد و جوگی شد و در کلبه ای ماند. 45.
دوگانه:
او گوراخناث را در نان (پادشاه) ملاقات کرد
و پس از تسلیم پادشاهی، بهارتاری راج کومار امریت را به دست آورد. 46.
خود:
جایی مردم شهر گریه می کنند و مثل ناشنوایان سرگردان می گردند.
یک جایی رزمندگان زره خود را پاره کرده اند و اینگونه افتاده اند، انگار رزمندگان در میدان جنگ می جنگند.
در جایی زنان بیشماری گریه می کنند و بیهوش دراز می کشند بدون اینکه چشم بر هم بزنند.
(و به اطراف بگو) ای سخی! ماهاراج پس از ترک تمام پادشاهی ها به آج بان رفته است. 47.
همسرانش با دیدن بهارتاری کومار، هوشیاری خود را از دست دادند و ذهنشان پر شد (از اندوه).
یک جایی گردنبند (آنها) افتاده، یک جایی موها (پراکنده) می شوند و بدن (کسی) کوچکترین زیبایی ندارد.