در چنین باغ زیبایی از گلها لذت خواهم برد
و با عشق ورزیدن شما را راضی کند.
اجازه دهید سریع برویم، و قبل از اینکه روز تمام شود،
ما همه مصیبت های خود را برطرف می کنیم.» (13)
آریل
(او را) دوست باهوش نامید
او به همراه باهوش زنگ زده بود و او را به دنبال معشوقه دیگری فرستاده بود.
نامه را در دست نوشت و گفت: به او بده
نامه ای فرستاده بود که عاشق را روز بعد به باغ برساند.(14)
راز را اینگونه برای معشوق بیان کردن
او این راز را به معشوق (دوم) گفت: "بیا به باغ".
وقتی (من) مغول را با ترفند بر نیزه گذاشتم،
هنگامی که مغول را برای بالا رفتن از درخت ساختم، شما بیایید و مرا ملاقات کنید.» (15)
دوهیرا
روز بعد، مغول را با لذت به باغ برد.
او با شراب خود و بسیاری از وندهای دیگر همراه داشت.(16)
از یک طرف مغول را با خود برد و طرف دیگر را دنبال پسر راجا فرستاد.
با رسیدن به آنجا فوراً از درخت بالا رفت.(17)
از بالای درخت گفت: این چه کاری است که می کنی؟
«آیا از اینکه با زن دیگری در حال تماشای آن هستم خجالت نمیکشی؟» (18)
او پایین آمد و پرسید: آن زن با چه کسی کجا رفته است؟
عشق پرشور داشتی؟(19)
او پاسخ داد: "من با کسی رابطه عاشقانه نداشتم."
زن گفت: گویا معجزه ای از این درخت سرچشمه می گیرد و ساکت شد.(20)
مغول با حیرت از درخت بالا رفت،
آن پایین زن با شاهزاده عشق ورزی کرد.(21)
مغول با فریاد بر سر شاهزاده پایین آمد، اما در این بین زن شاهزاده را مجبور به فرار کرد.
و مغول او را در آنجا نیافت.(22)
آریل
(آن مغول) نزد قاضی رفت و چنین گفت
که من با چشمان (خود) بریچ شگفت انگیزی را دیده ام.
هی قاضی! فقط برو خودت ببین
مغول نزد کوازی رفت و به او گفت که درختی معجزه آسا دیده و درخواست کرد: با من بیا و خودت ببین و دلهره مرا برطرف کن (23).
دوهیرا
با شنیدن این سخن، کوازی برخاست، همسرش را با خود برد و به سمت محل حرکت کرد.
همه مردم را پشت سر گذاشت و آمد و زیر درخت ایستاد.(24)
چوپایی
آن زن قبلاً تمام ماجرا را به همسر کوازی گفته بود و
درخت را هم به او نشان داده بود.
همسر کوازی هم با معشوقش تماس گرفته بود و
در حالی که شوهرش بالای درخت بود، با او عشق ورزید.(25)
آری
کوازی گفت: "هر چه مغول گفت درست بود."
از آن پس با مغولان دوستی نزدیک برقرار کرد.
بلکه شاگرد او شد و پذیرفت که هر چه مغول باشد
گفت صحیح است.(26)
دوهیرا
انسان عاقل، هر چند در مضیقه و جنس باشد