چوپایی
سپس پادشاه گل نیلوفر را چید و آن را خواست
پس راجا آنها را فرستاد و برگهای نیلوفر آبی را جمع کرد.
همه سخی ها بر او نهادند
همه کنیزان را به حالت های مختلف بر سرشان می نشاند.(5)
(پس) ماداوانال را صدا زد
او با مدهوان نال تماس گرفت و از او خواست که در میان حضار ساکن شود.
سپس برهمن (مدهوانال) با انزجار فلوت نواخت،
او فلوت می نواخت؛ همه زنان اسیر شدند.(6)
دوهیرا
به محض اینکه موسیقی غرق شد، زنان مجذوب شدند،
و برگهای گل نیلوفر به بدنشان چسبید.(7)
چوپایی
راجا بلافاصله مدوان نال را بیرون کشید و
از کاست برهمن بودن، نگذاشت بمیرد.
او (برهمین) رفت و به کاموتی، شهر کوپید آمد.
او در آنجا مورد علاقه کامکاندلا (همتای زن کوپید) قرار گرفت.(8)
دوهیرا
برهمن به جایی رسید که کام (به معنای واقعی کلمه کوپید) سن راجا بود.
در دربار او سیصد و شصت دختر می رقصیدند.(9)
چوپایی
مدوانال به جلسه او آمد
مدوان به دربار رسید و سرش را به تعظیم خم کرد.
جایی که بسیاری از جنگجویان نشسته بودند،
عده ای از دلاوران آنجا حضور داشتند و کامکندلا می رقصیدند.(10)
دوهیرا
خیلی محکم، کاما (کامکاندلا) اندامی با بوی چوب صندل پوشیده بود،
نیم تنه نمایان بود اما چوب صندل نه.(11)
با عطر چوب صندل، زنبور سیاهی آمد و روی آن نشست.
او تنه اش را تکان داد و زنبور را به پرواز درآورد. (l2)
چوپایی
برهمن همه این راز را فهمید.
برهمن تمام فاصله را مشاهده کرد و بسیار تمایل داشت،
(او) که این همه پول از شاه گرفته بود،
و همه مال را که به او ثواب داد، به کامکندلا بخشید.(13)
دوهیرا
(راجا فکر کرد) "تمام ثروتی را که به او سپردم، او بخشیده است."
«چنین کشیش برهمنی احمق را نمیتوانستم نگه دارم.» (l4)
چوپایی
دانستن برهمن (آن) نباید کشته شود،
او که یک برهمن است نباید کشته شود، بلکه باید از روستا تبعید شود.
(همچنین گفت) که در خانه او پنهان شده بود،
«و هر کس او را پناه دهد، تکه تکه خواهد شد.» (15)
برهمن همه اینها را شنید.
وقتی برهمن از این اعلامیه پنهانی مطلع شد، فوراً به خانه آن زن آمد.
(او شروع کرد به گفتن که) شاه از من بسیار عصبانی شده است.
(و گفت) چون رجا بر من بسیار خشمگین است، من به خانه شما آمده ام.
دوهیرا