چون روز سپری شد، آن بانو از همان راه محل را ترک کرد.(9)
دوهیرا
او کوازی، رئیس پلیس و همسرش را متقاعد کرده بود و
سپس به سوی (دزدی) که تمام ثروت را به او سپرده بود، رفت.(10)
چوپایی
همه همین را می گفتند و معتقد بودند
همه مردم این را فهمیدند، برای نگرفتن عدالت و باخت
(آن) زن بدون پول زندگی می کرد
تمام ثروت او به جنگل رفته بود و زاهد شده بود.(11)
صد و چهارمین مَثَل گفتگوی فرخنده کریتارها راجا و وزیر، تکمیل شده با دعای خیر. (104) (1944)
چوپایی
علیمردا یک پسر داشت
علیمردان (پادشاه) پسری داشت که دنیا او را تاس بیگ می شناخت.
(یک بار) بچه جواهر فروش را دید
او (بیگ) به پسر جواهرفروشی رسید و خدای عشق بر او چیره شد.(1)
(او) به دیدن (او) در خانه اش می رفت
او هر روز به خانه اش می رفت و با دیدن او آرامش می یافت.
چیتکاران لاگا با او "کل" (شفقت) انجام دهد.
چون احساس کرد که با او عشق ورزی کند تا راحت طلب شود، فوراً فرستاده خود را برای او فرستاد.(2).
فرشته کارهای زیادی انجام می داد
فرستاده خیلی تلاش کرد اما موهن راعی (پسر) رضایت نداد.
رفت پیش تاس بیگ و اینطور گفت
چون تصمیم را به او (بیگ) رساند، مضطرب شد و او را کتک زد.(3).
فرشته پس از آسیب دیدگی پر از خشم شد
فرستاده از دریافت قصاص عصبانی شد و
با در نظر گرفتن او یک احمق، تصمیم گرفت کاری انجام دهد.
او به تاس بیگ گفت: "موهان رضایت داده که امروز بیاید."(4)
پس از شنیدن این، احمق سیر شد
با شنیدن این، شادی او حد و مرزی نداشت، زیرا او آن را حقیقت می دانست.
مردم را فرستاد و شروع به نوشیدن شراب کرد.
با اینکه انسان بود، جان حیوانی را در آغوش گرفته بود.(5)
(وقتی) ذهن من توسط موهان خریده شد،
(فکر کرد:) قلب من در دست موهان است و از زمانی که (او را دیدم) برده او شدم.
یه بار میبینمش
هر کس به او نگاهی بیندازد، جان خود را فدای او کند.
وقتی رسول او را (به دلیل مستی الکل) بیهوش دید
هنگامی که فرستاده قضاوت کرد که او کاملاً مست از شراب است، یک تخم مرغ را شکست و روی تخت خود پهن کرد.
عمامه، زره و جواهرات او به سرقت رفت.
زیور و لباس و عمامه را از او برداشت و نادان غافل ماند.(7)
اون احمق خیلی به الکل معتاد شد
مسمومیت ناشی از شراب آنقدر شدید بود که تا صبح به هوش نیامد.
شب گذشت و صبح شد.
چون شب به پایان رسید و روز فرا رسید، او توانست بر ذهن و بدن خود مسلط شود.(8)
(هنگامی که) دستش روی آسان (منطقه مخفی) قرار گرفت.
وقتی دستش روی تختش افتاد، ابله فکر کرد:
رسول (بنده) را نزد خود خواند.
و فرستاده خود را فراخواند که پس از پرس و جو، او را چنین فهمید (9)
دوهیرا