او همه ما را از بلاها دور می کند.(2)
حالا به داستان شاه اعظم گوش کن،
که بزرگوار و دلسوز بود.(3)
با حالتی عالی، قیافه اش می درخشید.
او تمام روز را به گوش دادن به آهنگهای راگاس و نوشیدن فنجانهای شراب میگذراند.
او به دلیل خرد خود شهرت داشت،
و به بزرگواری دلاوری خود مشهور بود.(5)
او همسر زیبایی شبیه ماه داشت،
مردم ظرافت ترجیح او را تحسین کردند.(6)
او بسیار زیبا و دارای خلق و خوی هوشیار با ویژگی های فریبنده بود.
همچنین از صدای عرق آور لذت می برد، لباس های فراوان می پوشید و در اندیشه پاکدامنی بود.(7)
او زیبا به نظر می رسید، خوش اخلاق و در دنیا زیبا بود.
در گفتگو آرام و شیرین بود. 8.
او دو پسر به نام های خورشید و ماه داشت.
از نظر فکری راضی بودند و همیشه در آرزوی حقیقت بودند.(9)
از آنجایی که در حرکات دست بسیار سریع بودند، در دعوا باهوش بودند.
آنها مانند شیرهای غرش و شرور مانند کروکودیل بودند.(10)
آن شیردلان می توانستند فیل ها را تحت سلطه خود در آورند،
و در طول جنگها مظهر فولاد شدند.(11)
آنها نه تنها ویژگی های جذابی داشتند، بلکه بدنشان مانند نقره می درخشید.
هر دوی این ارقام بیشترین تحسین را به دنبال داشتند.(12)
مادرشان عاشق غریبه ای شد،
زیرا آن مرد مانند گل بود و مادرشان در جستجوی چنین گلی بود.(13).
تازه وارد اتاق خوابشان شده بودند،
هنگامى كه به هر دو نترس چشم دوختند.(14)
آنها (مادر و معشوقش) کوچکتر و بزرگتر را صدا زدند،
و آنها را با شراب و موسیقی از طریق خوانندگان راگا سرگرم کرد.(15)
وقتی متوجه شد که آنها کاملاً مست هستند،
او برخاست و سر آنها را با شمشیر برید.(16)
سپس با دو دستش شروع کرد به زدن سرش،
و شروع به لرزیدن کرد و با صدای بلند فریاد زد (17)
فریاد زد: ای مسلمانان وارسته!
«چگونه همدیگر را مانند قیچی بریده اند؟» (18)
هر دو خود را در شراب خیس کردند،
و شمشیرها را به دست گرفتند (19)
یکی به دیگری ضربه زد و درست جلوی چشمانم،
یکدیگر را به قتل رساندند.(20)
"های، چرا زمین جای خود را نداد تا خودم را در آنجا پنهان کنم،
حتی در جهنم بر من بسته شده است (21)
پایین چشمانم،
«چشمهایی که نظارهگر بودند وقتی یکدیگر را میکشتند».(22)
شما (پسران من) این دنیا را رها کردید،
من اکنون زاهد می شوم و به کشور چین می روم.» (23)
اینطور گفت، لباسش را درید،
و به سوی حیرت پیش رفت.(24)
او به مکانی رفت که در آنجا مکانی آرام بود.
در آنجا، بر پشت یک گاو، شیوا را با زنانی به زیبایی ماه دید.(25)
از او پرسید: آه، تو آن زن مهربان،