او یک شاهزاده شیرخوار به دنیا آورد،
چه کسی فرمانروا و نابودگر حاکمان مخالف خواهد شد.(16)
راز تولد او را فاش نکرده بود،
و او را در صندوقی به دور از چشم دیگران قرار داده بود.(17)
او مشک زد و آن را در اتو معطر کرد.
سپس آن را با زعفران آغشته کرد و اطراف آن را بخور داد (18).
پس از گذاشتن سنگ قرمز در دستانش،
او جعبه را به درون آب جاری فرو برد. (19)
بلافاصله پس از پرتاب، او لباس های خود را درید.
و به شکار خدا نشست تا او را حفظ کند.(20)
لباسشویی هایی که در ساحل رودخانه نشسته اند،
متوجه حرکت جعبه در رودخانه شد.(21)
آنها تصمیم گرفتند جعبه را بیاورند،
و آن را بشکن (22)
با استفاده از قدرت بازوهایشان جعبه را بیرون کشیدند،
و در حاشیه آن چیزهای گرانبها بسیار یافتند (23)
وقتی با استفاده از نیروی بیشتر آن را باز کردند،
به اشیای گرانبهاتر برخورد کردند.(24)
مهر آن را شکستند،
و در درون او را دیدند که مانند ماه خیره کننده بود (25)
مردان شستشو بچه نداشتند،
آنها پنداشتند: خداوند به ما فرزندی عطا کرده است (26).
همانطور که او را از آب عمیق نجات داده بودند،
خدا را شکر کردند که چنین موهبتی را به آنها ارزانی داشت.(27)
او را مانند پسرشان بزرگ کردند،
و برای زیارت نیز به مکه رفت.(28)
وقتی دو سه سال و چند ماه گذشته بود،
دختر شوینده او را به قصر پادشاه آورد.(29)
ققنوس بزرگ با دیدن او به فکر فرو رفت،
اما پس از آن متوجه شد که او فرزند مرد شستشو است.(30)
او پرسید: "ای بانوی مهربان،
«چگونه پسری به این قامت زیبا و عادات هشیار یافتی؟» (31)
او فکر کرد، "تنها من هستم که راز را می دانم.
«هیچ بدنی نمی داند حقیقت چیست.» (32)
آن شخص می خواست پسرش را ببرد و
به سرعت به سمت خانه لباسشویی رفت.(33)
زن شستشو گفت: "به تو می گویم چگونه او را پیدا کردم؟
برای شما روایت می کنم که چگونه او را کشف کردم.» (34)
در چنین سالی و در چنین روزی، در شام،
من تمام این وظیفه را انجام دادم.(35)
جعبه را در آب عمیق گرفتم،
هنگامی که آن را گشودم، او را در آنجا یافتم و این حقیقت است.(36)
گرفتن الماس از او (راج کوماری) اره
و فهمیدم که او تنها پسر من است. 37.
با دیدن او احساس کردم که شیر از سینه هایم می چکد.
و من هر دو دست او را بر آنها گرفتم (38)
با تشخیص محل، هر دو لبش باز شد (برای مکیدن شیر).
من هرگز این راز را برای کسی فاش نکردم.» (39)