و به همین ترتیب او را به خانه بازگرداند. 6.
دوگانه:
یک روز پدر راج کوماری به خانه دخترش رفت.
با دیدن سیج مست، شک در ذهنش پدید آمد. 7.
بیست و چهار:
نگران به خانه برگشت
و این نوع هرج و مرج در شهر شکست خورد
که اگر یکی بیاید گل بخرد
بنابراین او نمی توانست بدون دیدن من آن را تحمل کند. 8.
وقتی زمان فروش گل ها فرا رسید،
پس پادشاه برای دیدن به آنجا آمد.
سپس یک جوگی به آنجا آمد
(و) پنج سر گل چید. 9.
(آن جوگی) آمد و گل را گرفت.
شاه شروع به تعقیب او کرد.
جلوتر رفتیم، هر دو به یک نان ضخیم رسیدند،
جایی که شخص سومی دیده نمی شد. 10.
سپس جوگی قفل های سرش را باز کرد.
یکی از آنها کاضی زن است.
با او بازی های مختلفی انجام داد
پس از رفع حرارت شهوت به خواب رفت. 11.
به محض اینکه راهب به خواب رفت
پس آن زن بسته بسته ها را باز کرد.
از او مردی را بیرون آورد
و خیلی باهاش بازی کرد 12.
شاه ایستاد و این همه شخصیت را دید
و با دستهای روی هم به جوگی گفت:
لطفا فردا بیا خونه من
تا حد امکان غذا بخورید. 13.
(روز بعد) صبح با ضماد زعفران بدن
زاهد به خانه او (پادشاه) رفت.
او تسلط بدنش را با همه چیز ساخته بود
تا او را به عنوان یک فرد صالح بزرگ بشناسند. 14.
با پیشبرد زاهد
راجا به خانه سوروری آمد.
با پر کردن سه بشقاب غذا
آن را در برابر (آن زاهد) گذاشت و (طعام) خواست. 15.
زاهد (قبل) چنین گفت:
چرا با من می خندی
(من) یک مرد هستم و خیلی غذا
چگونه می توانم غذا بخورم؟ 16.
(پادشاه پاسخ داد) یک بشقاب غذا بخورید.
از بشقاب دوم برای مرد جاتاوان (وسط) استفاده کنید.
مانند نحوه باز کردن گره ها
پادشاه زن را از آنها بیرون آورد. 17.
پادشاه بشقاب سوم را جلوی او گذاشت
و با خنده به او گفت
مرد را از انبوه کیس ها خارج کنید