یک اوانکار، انرژی اولیه، از طریق فیض واعظ الهی تحقق یافت
(روس=خشم دودولیککا=فروتن.سوریتا=گولی.جانم دی=با تولد.ساوانی=ملکه.)
پسر ضرو با خندان به خانه اش (کاخ) آمد و پدر پر از عشق او را در دامان خود گذاشت.
نامادری با دیدن این موضوع عصبانی شد و با گرفتن بازوی او او را از دامان پدر (پادشاه) بیرون کرد.
گریان از ترس از مادرش پرسید که ملکه است یا کنیز؟
ای پسر! (گفت) من ملکه به دنیا آمدم، ولی خدا را یاد نکردم و عبادت نکردم (و این دلیل گرفتاری من و شماست).
با این تلاش می توان پادشاهی را به دست آورد (از دهرو پرسید) و چگونه دشمنان می توانند دوست شوند؟
باید خداوند را پرستش کرد و بدین ترتیب گناهکاران نیز مقدس می شوند (مادر گفت).
دهرو با گوش دادن به این و کاملاً از ذهنش جدا شد (به جنگل) تا نظم و انضباط سختی را انجام دهد.
در راه، حکیم ناراد فن عبادت را به او آموخت و ضرو شهد را از اقیانوس نام خداوند می نوشید.
(پس از مدتی) پادشاه (Uttanpad) او را فراخواند و از او (Dhru) خواست تا برای همیشه حکومت کند.
گورمخ هایی که ظاهراً در حال بازنده هستند، یعنی روی از تمایلات شیطانی برمی گردانند، دنیا را تسخیر می کنند.
پراهلاد، قدیس، در خانه دیو (پادشاه) هاراناخاس به دنیا آمد، مانند نیلوفر آبی که در سرزمین قلیایی (بار) به دنیا آمده است.
هنگامی که او به حوزه علمیه فرستاده شد، برهمین پوروهیت به وجد آمد (چون پسر پادشاه اکنون شاگرد او بود).
پراهلاد نام رام را در دل خود به یاد می آورد و در ظاهر نیز خداوند را ستایش می کرد.
اکنون همه شاگردان فدایی خداوند شدند، که برای همه معلمان وضعیتی وحشتناک و شرم آور بود.
کشیش (معلم) به پادشاه گزارش یا شکایت کرد (که ای شاه پسرت عابد خدا شده است).
دیو بدخواه نزاع را برداشت. پراهلاد در آتش و آب انداخته شد اما به لطف گورو (خداوند) نه سوخت و نه غرق شد.
هیرانیاکسیاپو که عصبانی بود، شمشیر دو لبه خود را بیرون آورد و از پراهلاد پرسید که گورو (خداوند) او کیست.
در همان لحظه خداوند خدا به شکل انسان-شیر از ستون بیرون آمد. شکل او بزرگ و باشکوه بود.
آن دیو شریر به زیر انداخته شد و کشته شد و بدین ترتیب ثابت شد که خداوند از زمانهای بسیار قدیم با فداییان مهربان است.
با دیدن این برهما و دیگر خدایان شروع به تمجید از خداوند کردند.
بالی، پادشاه، مشغول اجرای یجنا در کاخ خود بود.
یک کوتوله کم قد به شکل برهمین آمد و هر چهار ودا را خواند.
پادشاه پس از فراخواندن او از او خواست هر چیزی را که دوست دارد مطالبه کند.
بلافاصله کشیش سوکراچاریا به پادشاه (بالی) فهماند که او (گدا) خدای فریب ناپذیر است و او آمده بود تا او را فریب دهد.
کوتوله دو گام و نیم طول زمین را طلب کرد (که توسط پادشاه اعطا شد).
سپس کوتوله بدن خود را چنان گسترش داد که اکنون سه جهان برای او کافی نبود.
حتی با دانستن این فریب، بالی به خود اجازه داد که چنین فریب بخورد، و با دیدن این ویشنو او را در آغوش گرفت.
هنگامی که سه جهان را در دو قدم پوشاند، برای سومین نیم قدم، پادشاه بالی خودش را به او پیشنهاد داد.
به بالی پادشاهی جهان پایین داده شد و در آنجا تسلیم خدا شد و خود را درگیر عبادت محبت آمیز خداوند کرد. ویشنو از اینکه دربان بالی بود خوشحال بود.
یک روز عصر در حالی که پادشاه آمباریس در حال روزه بود توسط حکیم دورواسا ملاقات کرد
پادشاه قرار بود در حین خدمت دورواسا افطار کند، اما ریشی برای حمام کردن به ساحل رودخانه رفت.
پادشاه از ترس تغییر تاریخ (که روزه او را بیثمر میداند)، با نوشیدن آبی که روی پای ریشی ریخته بود، افطار کرد. وقتی ریشی متوجه شد که پادشاه اول به او خدمت نکرده است، به دنبال نفرین کردن شاه دوید.
در این مورد، ویشنو دستور داد که مرگ او مانند دیسک به سمت دورواسا حرکت کند و بدین ترتیب نفس دورواسا از بین رفت.
حالا برهمن دورواسا برای جان خود دوید. حتی خدایان و خدایان نیز نمی توانستند به او پناه دهند.
او در خانه های ایندرا، سیوا، برهما و آسمان ها از او دوری می شد.
خدایان و خدا به او فهماندند (که جز عمباریس نمی تواند او را نجات دهد).
سپس قبل از آمباریس تسلیم شد و آمباریس حکیم در حال مرگ را نجات داد.
خداوند خداوند در جهان به عنوان خیرخواه برای فدائیان شناخته شد.
شاه جانک قدیس بزرگی بود که در میان مایا نسبت به آن بی تفاوت بود.
همراه با گان ها و گنداروها (نوازندگان کالستیال) به خانه خدایان رفت.
از آنجا با شنیدن فریاد جهنمیان به سوی آنها رفت.
او از خدای مرگ، دارمرای، خواست تا همه رنج های آنها را تسکین دهد.
با شنیدن این سخن، خدای مرگ به او گفت که او صرفاً بنده پروردگار ابدی است (و بدون دستور او نمی تواند آنها را آزاد کند).
جانک بخشی از ارادت و ذکر خود را به نام پروردگار تقدیم کرد.
تمام گناهان جهنم حتی با وزنه تعادل برابری نداشتند.
در واقع هیچ ترازویی نمی تواند ثمره تلاوت و ذکر نام پروردگار توسط گورمخ را وزن کند.
همه موجودات از جهنم آزاد شدند و طناب مرگ قطع شد. رهایی و فن وصول به آن، بندگان نام پروردگار است.
پادشاه هاریچند ملکه ای با چشمان زیبا داشت به نام تارا که خانه خود را به منزلگاه آسایش تبدیل کرده بود.
شبها به محلی میرفت که در قالب جماعت مقدس، تسبیحات را میخواند.
پس از رفتن او، شاه در نیمه های شب از خواب بیدار شد و متوجه شد که او رفته است.
او هیچ جا ملکه را پیدا نکرد و قلبش پر از حیرت شد
شب بعد او به دنبال ملکه جوان رفت.
ملکه به جماعت مقدس رسید و پادشاه یکی از صندل هایش را از آنجا بلند کرد (تا بتواند کفر ملکه را ثابت کند).
هنگامی که قصد رفتن داشت، ملکه بر جماعت مقدس متمرکز شد و یک صندل جفت شد.
پادشاه این شاهکار را تایید کرد و متوجه شد که صندل همسان او در آنجا معجزه است.
من فدای جماعت مقدس هستم.
دوریودهان با شنیدن اینکه لرد کریشان به او خدمت کردند و در خانه بیدار متواضع ماندند، به طعنه گفت.
با خروج از کاخ های بزرگ ما، چقدر در خانه خادمی به سعادت و آسایش رسیدی؟
شما حتی بههاوم، دوهنا و کاران را که به عنوان مردان بزرگی شناخته می شوند که در همه دادگاه ها آراسته شده اند، رها کردید.
همه ما از اینکه بفهمیم تو در یک کلبه زندگی میکنی ناراحت بودهایم.»
سپس لرد کریشان با لبخند از پادشاه خواست که جلو بیاید و با دقت گوش دهد.
من هیچ عشق و ارادتی در شما نمی بینم (و از این رو نزد شما نیامده ام).
هیچ قلبی که می بینم حتی کسری از عشقی را که بیدار در دل دارد ندارد.
خداوند به فداکاری محبت آمیز نیاز دارد و نه چیز دیگر.
دوساسانای دارووپاتی را با کشیدن موهایش به داخل مجلس آورد.
او به افرادش دستور داد که کنیز دروپاتی را برهنه کنند.
هر پنج پانداو که او همسرشان بود، این را دیدند.
گریان، کاملاً افسرده و درمانده، چشمانش را بست. او به تنهایی از کریشنا کمک خواست.
خادمان لباسها را از تن او در میآوردند، اما لایههای بیشتری از لباسها قلعهای را در اطراف او تشکیل میدادند. خادمان خسته شدند اما لایه های لباس هیچ وقت تمام نمی شد.
خادمان اکنون از تلاش نافرجام خود می پیچیدند و ناامید شده بودند و احساس می کردند که خود شرمنده هستند.
وقتی به خانه رسید، لرد کریشنا از دراپاتی پرسید که آیا در مجلس نجات پیدا کرده است یا خیر.
او با خجالت پاسخ داد: "از زمان های گذشته شما به شهرت خود که پدر یتیمان هستید، زندگی می کنید."
سوداما، یک برهمن فقیر، از دوران کودکی به عنوان دوست کریشنا شناخته می شد.
همسر برهمنش همیشه او را آزار میداد که چرا برای کاهش فقر نزد لرد کریشنا نرفته است.
او متحیر بود و به این فکر می کرد که چگونه می تواند دوباره با کریشنا آشنا شود، کسی که می تواند به او کمک کند تا خداوند را ملاقات کند.
او به شهر دواراکا رسید و در مقابل دروازه اصلی (کاخ کریشنا) ایستاد.
کریشنا خداوند با دیدن او از دور تعظیم کرد و تاج و تخت خود را ترک کرد به سوداما رسید.
ابتدا دور سوداما طواف کرد و سپس با لمس پاهایش او را در آغوش گرفت.
با شستن پاهایش آن آب را گرفت و سوداما را بر تخت سلطنت نشاند.
سپس کریشنا با عشق در مورد رفاه او جویا شد و در مورد زمانی صحبت کرد که آنها با هم در خدمت مرشد (ساندیپانی) بودند.
کریشنا برنج فرستاده شده توسط همسر سوداما را درخواست کرد و پس از صرف غذا برای بدرقه دوستش سوداما بیرون آمد.
اگرچه هر چهار موهبت (عدالت، ثروت، برآورده شدن میل و رهایی) توسط کریشنا به سوداما داده شد، اما فروتنی کریشنا همچنان او را کاملاً ناتوان کرد.
با غوطه ور شدن در عبادت محبت آمیز، عابد جایدف آهنگ های خداوند (Govind) را می خواند.
او شاهکارهای باشکوهی را که خداوند انجام داده بود توصیف می کرد و بسیار مورد علاقه او بود.
او (جایدف) نمیدانست که نمیخواهد و از این رو صحافی کتابش عصر به خانه بازمیگردد.
خداوند، مخزن همه فضائل در قالب عابد، خود همه ترانه ها را برای او سروده است.
جایدف با دیدن و خواندن آن کلمات خوشحال می شد.
جایدف یک درخت شگفت انگیز را در جنگل عمیق دید.
روی هر برگ آوازهای لرد گوویند نوشته شده بود. او نمی توانست این راز را درک کند.
به سبب محبت به عابد، خداوند شخصاً او را در آغوش گرفت.
خدا و قدیس حجابی در این بین ندارند.
پدر Namdev برای انجام برخی کارها فراخوانده شد، بنابراین او Naamdev را صدا کرد.
او به نامدو گفت که با شیر به تاکور، خداوند خدمت کند.
نامدو پس از حمام کردن، شیر گاو سیاهپوست را آورد.
پس از غسل دادن تاکور، آبی را که برای شستن تاکور استفاده می شد، روی سر خود گذاشت.
اکنون با دستان بسته از خداوند درخواست کرد که شیر بخورد.
هنگامی که او دعا می کرد در افکارش ثابت قدم شد، خداوند شخصاً در برابر او ظاهر شد.
نامدف لرد را وادار کرد که کاسه پر شیر را بنوشد.
در فرصتی دیگر، خداوند یک گاو مرده را زنده کرد و همچنین کلبه نامدف را کاهگلی کرد.
در فرصتی دیگر، خدا معبد را چرخاند (پس از اینکه نعمدف اجازه ورود پیدا نکرد) و هر چهار کاست (وارنا) را در زیر پای نامدف تعظیم کرد.
خداوند هر آنچه را که مقدسین انجام می دهند و می خواهند انجام می دهد.
تریلوچان هر روز زود بیدار می شد تا نامدف را ببیند،
آنها با هم روی خداوند تمرکز می کردند و نامدف داستان های بزرگ خدا را برای او تعریف می کرد.
(تریلوچان از نامدف پرسید) "با مهربانی برای من دعا کن تا اگر خداوند قبول کرد، من نیز اجمالی از رؤیای مبارک او داشته باشم."
نامدو از تاکور، خداوند، پرسید که چگونه تریلوکان می تواند خداوند را ببیند؟
خداوند خداوند لبخند زد و به Naamdev توضیح داد.
"هیچ پیشنهادی برای من لازم نیست. فقط از خوشحالی من، تریلوکان را وادار می کنم که مرا ببیند.
من تحت کنترل کامل فدائیان هستم و ادعاهای عاشقانه آنها را هرگز نمی توانم رد کنم. بلکه خود من نیز نمی توانم آنها را درک کنم.
ارادت محبت آمیز آنها در واقع میانجی می شود و آنها را با من ملاقات می کند.»
یک برهمن خدایان را (به شکل بت های سنگی) جایی که دانا گاو خود را چرا می کرد، می پرستید.
با دیدن عبادت او، دانا از برهمن پرسید که او چه میکند؟
برهمن پاسخ داد: خدمت به تاکور (خدا) میوه مورد نظر را می دهد.
دانا درخواست کرد: "ای برهمن، اگر موافقی، یکی را به من بده."
برهمن سنگی را غلتید، آن را به دانا داد و بدین ترتیب از شر او خلاص شد.
دانا تاکور را غسل داد و به او نان و دوغ داد.
با دستان بسته و افتادن به پای سنگ التماس کرد که خدمتش قبول شود.
دانا گفت: "من هم نمی خورم، زیرا اگر شما اذیت شوید چگونه می توانم خوشحال باشم."
(با دیدن ارادت واقعی و محبت آمیز او) خداوند مجبور شد ظهور کند و نان و دوغ او را بخورد.
در واقع، معصومیت مانند دانا، دید خداوند را در دسترس قرار می دهد.
سنت بنی، گورموک، در خلوت می نشست و وارد یک خلسه مراقبه می شد.
او فعالیت های معنوی انجام می داد و با فروتنی هرگز به کسی نمی گفت.
وقتی از او می پرسیدند به خانه برمی گشت، به مردم می گفت که به درگاه پادشاهش (خداوند متعال) رفته است.
وقتی همسرش مقداری وسایل خانه را می خواست، از او دوری می کرد و به این ترتیب وقت خود را صرف انجام کارهای معنوی می کرد.
یک روز در حالی که با فداکاری یک دل بر خداوند تمرکز می کردیم، معجزه عجیبی رخ داد.
برای حفظ جلال عابد، خود خدا در قالب پادشاه به خانه او رفت.
او با شادی فراوان، همه را دلداری داد و پول هنگفتی را برای مخارج در دسترس قرار داد.
از آنجا نزد عابد خود بنی آمد و او را دلسوزانه دوست داشت.
به این ترتیب او برای فدائیان خود تشویق می کند.
برهمین راماناند که از دنیا جدا شده بود در بنارس (کاسی) زندگی می کرد.
صبح زود بیدار می شد و برای حمام به رود گنگ می رفت.
یک بار حتی قبل از رمضان، کبیر به آنجا رفت و سر راه دراز کشید.
رامانند با دست زدن به پاهایش، کبیر را بیدار کرد و به او گفت که "رام"، تعلیم معنوی واقعی را بگوید.
همانطور که آهنی که سنگ فلسفی لمس می کند طلا می شود و درخت مارگوسا (Azadirachta indica) با صندل معطر می شود.
گورو شگفت انگیز حتی حیوانات و ارواح را نیز به فرشته تبدیل می کند.
با ملاقات با گورو شگفت انگیز، شاگرد به طرز شگفت انگیزی با پروردگار شگفت انگیز بزرگ ادغام می شود.
سپس از خود چشمهای سرچشمه میگیرد و سخنان گورمخها شکل زیبایی میدهد
حالا رام و کبیر شبیه هم شدند.
ساین نیز با شنیدن جلال کبیر به شاگردی تبدیل شد.
شبها در ارادت عاشقانه غوطه ور می شد و صبح در درگاه پادشاه خدمت می کرد.
در یک شب عده ای از سادوها نزد او آمدند و تمام شب به ستایش خداوند سپری شد.
ساین نتوانست همراهی با مقدسین را ترک کند و در نتیجه صبح روز بعد خدمت پادشاه را انجام نداد.
خود خدا به شکل ساین در آمد. چنان به خدمت شاه پرداخت که شاه از خوشحالی در آمد.
ساین با وداع با مقدسین، با تردید به کاخ پادشاه رسید.
شاه از دور پادشاه او را در همان نزدیکی صدا زد. او ردای خود را درآورد و آنها را به باگات سین عرضه کرد.
پادشاه گفت: «تو بر من چیره شدی» و سخنان او به گوش همه رسید.
خداوند خود عظمت عابد را آشکار می کند.
دباغ (راویداس) در چهار جهت به باگات (قدیس) شهرت یافت.
او طبق سنت خانوادگی خود کفش ها را سنگ فرش می کرد و حیوانات مرده را با خود می برد.
این روال ظاهری او بود، اما در حقیقت او گوهری بود که در پارچههایی پیچیده شده بود.
او هر چهار وارنا (کاست) را موعظه می کرد. موعظه او باعث شد که آنها در عبادت مراقبه برای خداوند غرق شوند.
یک بار گروهی از مردم به کاسی (واراناسی) رفتند تا در رودخانه گنگ غوطه ور شوند.
راویداس یک وله (نیم قطعه) به یکی از اعضا داد و از او خواست آن را به گنگ تقدیم کند.
جشنواره بزرگ Abhijit naksatr (ستاره) در آنجا بود که مردم این قسمت فوق العاده را دیدند.
گنگ که دستش را درآورد، آن مقدار ناچیز ولا را پذیرفت و ثابت کرد که راویداس با گنگ به عنوان تار و پود یکی است.
برای باگات ها (قدیس ها)، خدا مادر، پدر و پسر آنهاست که همه در یک واحد هستند.
آهالیا همسر گوتام بود. اما وقتی به ایندار، پادشاه خدایان نگاه کرد، شهوت بر او چیره شد.
وارد خانه آنها شد، با هزاران پوندوم لعنت گرفت و توبه کرد.
ایندرالوک (محل ایندر) متروک شد و از شرم خود در برکه ای پنهان شد.
با لغو نفرین، وقتی همه آن سوراخ ها تبدیل به چشم شدند، تنها پس از آن او به زیستگاه خود بازگشت.
احالیا که نتوانست بر عفت خود ثابت قدم بماند سنگ شد و در کنار رودخانه دراز کشید.
با لمس پاهای (مقدس) رام او را به آسمان بردند.
به خاطر احسانش نسبت به فدائیان مادرگونه است و آمرزنده گنهکاران است، او را نجات دهنده ی افتادگان می نامند.
نیکی کردن همیشه با حرکات نیک برمی گردد، اما کسی که به بدی نیکی می کند نیکوکار شناخته می شود.
چگونه می توانم عظمت آن آشکار (پروردگار) را توضیح دهم.
والمیل والمیکی بزرگراهی بود که مسافران عبوری را دزدی می کرد و می کشت.
سپس او شروع به خدمت به گورو واقعی کرد، حالا ذهنش در مورد کارش متزلزل شد.
ذهن او همچنان اصرار داشت که مردم را بکشد اما دستانش اطاعت نمی کردند.
گورو واقعی ذهن او را آرام کرد و تمام اراده ذهن به پایان رسید.
او تمام بدی های ذهنی را در برابر گورو آشکار کرد و گفت: "پروردگارا، این برای من یک حرفه است."
گورو از او خواست که در خانه از او بپرسد که کدام یک از اعضای خانواده در کارهای بد او در هنگام مرگ شریک خواهند بود.
اما با وجود اینکه خانواده او همیشه آماده قربانی شدن برای او بودند، هیچ یک از آنها آماده پذیرش مسئولیت نبودند.
پس از بازگشت، گورو موعظه حقیقت را در قلب او قرار داد و او را فردی آزاده ساخت. با یک جهش از تور دنیاپرستی رها شد.
با تبدیل شدن به گورمخ، انسان قادر می شود از کوه های گناه بپرد.
عجمیل، گناهکار افتاده با یک فاحشه زندگی می کرد.
مرتد شد. او در تار عنکبوت اعمال شیطانی گرفتار شده بود.
زندگی او در کارهای بیهوده تلف شد و در اقیانوس وحشتناک دنیوی پرتاب شد.
زمانی که با فاحشه بود، پدر شش پسر شد. در نتیجه اعمال بد او همه آنها به دزدان خطرناکی تبدیل شدند.
هفتمین پسر به دنیا آمد و او شروع به در نظر گرفتن نامی برای کودک کرد.
او از گوروی دیدن کرد که پسرش را نارایان (نامی برای خدا) نامید.
عجمیل در اواخر عمر با دیدن فرستادگان مرگ بر نارایان گریست.
نام خدا رسولان مرگ را بر پا کرد. عجمیل به بهشت رفت و ضربات چماق رسولان مرگ را نخورد.
بیان نام خداوند همه غم و اندوه را از بین می برد.
گانکا یک فاحشه گناهکار بود که گردنبند اعمال ناشایست را به گردن خود می انداخت.
یک بار مرد بزرگی از آنجا می گذشت که در حیاط او ایستاد.
با دیدن وضعیت بد او دلسوز شد و به او یک طوطی خاص پیشنهاد داد.
او به او گفت که به طوطی یاد بدهد که نام رام را تکرار کند. پس از درک این تجارت ثمربخش، او را ترک کرد.
هر روز، با تمرکز کامل، به طوطی یاد میداد رام بگوید.
نام خداوند رهایی بخش افتادگان است. این حکمت و اعمال بد او را از بین برد.
در هنگام مرگ، طناب یاما را قطع کرد - پیام آور مرگ او مجبور نبود در اقیانوس جهنم غرق شود.
به سبب اکسیر نام (خداوند) از گناهان به کلی تهی شد و به آسمان بلند شد.
نام (خداوند) آخرین پناه بی پناهان است.
پوتانای بد شهرت روی هر دو پستانک خود سم زد.
او به خانواده (نند) آمد و شروع به ابراز عشق تازه یافته خود به خانواده کرد.
او با فریب هوشمندانه خود، کریشنا را در دامان خود بلند کرد.
او با غرور فراوان پستانک خود را در دهان کریشنا فشار داد و بیرون آمد.
حالا او بدنش را تا حد زیادی گسترش داد.
کریشنا نیز به وزن کامل سه جهان آویزان شد و به گردن او چسبید.
بیهوش شد و مثل کوه به جنگل افتاد.
کریشنا سرانجام او را آزاد کرد و او را به عنوان دوست مادرش برابر کرد.
در مکان مقدس پرابها، کریشنا به صورت ضربدری در حالی که پایش روی زانو بود، خوابید.
علامت نیلوفر در پایش مثل ستاره روشن می شد.
شکارچی آمد و آن را چشم آهو دانست و تیر را پرتاب کرد.
وقتی نزدیک شد متوجه شد که کریشنا است. غمگین شد و طلب بخشش کرد.
کریشنا عمل اشتباه او را نادیده گرفت و او را در آغوش گرفت.
کریشنا با مهربانی از او خواست که سرشار از استقامت باشد و به فرد خاطی پناه داد.
نیکی را همه خوب می گویند، اما کارهای بدکاران را فقط خداوند اصلاح می کند.
او بسیاری از گناهکاران سقوط کرده را آزاد کرده است.